شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

نامه ای به یک دوست

چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۲، ۰۳:۰۰ ب.ظ

دوست عزیز چهل ساله ام سلام... امیدوارم که حالت خوب باشد. مدت هاست دلم می خواهد برایت نامه بنویسم. هر چند گاهی فکر می کنم ممکن است مرا نشناسی. یا ممکن است این نامه اسباب خنده ات گردد. ولی مطمئنم خنده ات من باب تمسخر نخواهد بود. تو را تصور می کنم که مرا خوب یادت هست و یک لبخند صمیمی کنج لب هایت نشانده ای. به هر حال تصمیم گرفتم بنویسم. هر چند شاید هرگز پستش نکنم. اصلا نامه را باید به کجا بفرستم؟! آدرست را که ندارم. ولی تو که حرف های مرا نگفته خوب می دانی. این چرک نویس ها من باب دل خودم است...

اگر از اوضاع و احوالمان می پرسی اینجا شکر خدا اوضاع رو به راه است. بخاری هایمان روشن است و فضا گرم است و دلچسب... مامان و بابا هم خوبند. سلام هم می رسانند. هر چند که در جریان این نامه نیستند ولی خودت می دانی آن ها همیشه سلام می رسانند. مامان الان 55 سال دارد. این روزها گاهی از بی خوابی شکایت می کند. ولی من همچنان از خوردن آلپرازولام منعش می کنم و بابا هنوز از آن واقعه ی سر خوردن سر ساختمان دستش درد می کند. دیروز سر ناهار نمی توانست دستش را برای برداشتن پارچ آب بلند کند. بعضی شب ها هم از درد دست شکایت می کند. ولی روی هم رفته همه خوبیم. حال من هم خوب است. کمی خسته ام ولی خوبم.

 شب و روزم شده این که درسم تمام شود. مثل بولدوزر دارم درس می خوانم. بعد گاهی وقت ها فکر می کنم تمام شود که چه شود؟! راستش برای این سوال جوابی ندارم. فقط دلم فضای تازه می خواهد نه این کمربندی قدیمی خیابان های شمال که هر روز تا میدان خزر گز می کنم. راستی من باب یادآوری می گویم من الان ترم 10 هستم و 24 سال و یک ماه دارم. 24 سالگی... عجب حکایتی دارد این 24 سالگی...و عجب چیز مزخرفیست! به 18 سالگی می ماند. دوباره باید تصمیم های گنده بگیری و مرا که می شناسی... حالم بد می شود از این تصمیم گرفتن ها وهمیشه ی خدا هم دقیقه  90 ی هستم. می دانی... آدم از نتیجه ی این مدل تصمیم ها می ترسد. گاهی فکر می کنم اگر و فقط اگر می توانستم لحظه ی جای تو باشم و بعد برگردم جای خودم خیلی خوب می شد. تو الان برای من حکم خداوندگاری را داری که همه چیز را می دانی و حیف که آینده ی من آنقدر که برای تو واضح است برای خودم نیست. و من در همین ابتدای نامه تو را به خدایی که فقط او بهترین را برای ما می داند قسم می دهم که اگر جایی در میانه ی راه زندگی دسته گلی به آب دادم یا تصمیم اشتباهی گرفتم یا بقیه ی چیزهایی که خودت می دانی، بگذاری به حساب همین ندانستن ها و مرا ببخشی... و خودت را هم...

راستی چند روزیست رفته ام توی فکر که بروم از این موسسات و کالج ها اطلاعات بگیرم ولی خدا می داند -و البته تو- که آیا هرگز این کار را خواهم کرد یا نه... گاهی فکر می کنم که شاید این هجرت برای من از آن مدل خواسته هاییست که همین که خواسته شده باشند آدم را ارضا می کنند. از آنها که هیچ گاه عملیشان نمی کنی. مثل آن پیست اسکی که این همه با دانیال برنامه اش را ریختیم و خوشحال شدیم و ذوق کردیم و هیچ وقت هم نرفتیم! ولی یکی از این خواسته های من این است که بعدها در خانه ام یک کتابخانه ی کوچک داشته باشم. تقریبا هر هفته می روم شهر کتاب و یک کتاب جدید می خرم. کتابهایی با قطر کم که بشود توی سرویس دانشگاه، یا قبل ازخواب دست گرفت و راحت خواند. این هفته "بازگشت شازده کوچولو" را خریدم و "پرنده ی من" را...خب،  این کتابخانه داشتن چیز خیلی بزرگی نیست ولی مرا خوشحال می کند... راستی تو در خانه ات کتابخانه داری؟

می دانی... به نظرم خیلی خوب است که آدم بلد باشد با چیزهای کوچک خوشحال شود و بتواند به چیزهای کمی خنده دار با صدای بلند بخندد. خوب است آدم بلد باشد تفریح کند و لذت ببرد. حتی با چیزهای کوچک! خوب است آدم واقع بین باشد. نه آنقدر زمینی فکر کند که زمین گیر شود و نه آنقدر رویا بافی کند که هوایی... خوب است آدم تعادل داشته باشد و ثبات. به نظرت آدم توی چهل سالگی ثبات دارد؟ من دوست دارم در چهل سالگی ام کمی خوددارتر باشم و شاید کمی زمینی تر... واقعی تر... صبورتر... و البته عاشق تر...

این خوددار نبودن واقعا مساله ی بزرگیست برای من. همه به راحتی می توانند تاثیر کلامشان را در چهره ی من بخوانند و این واقعا یک ضعف است. کافیست یک روز حالم خوب نباشد تا هر کسی که کمی با روحیات من آشنا باشد، همین که مرا ببیند اولین سوالش این باشد که "تو امروز چته؟!" کلا من یک برون گرای واقعی ام و این اصلا خوب نیست. الان که این را می نویسم عسلکم آمد توی اتاق اول خاله را می بوسد که یعنی "بیرونم نکن" الان هم کنار من نشسته و زل زده به مانیتور و من آسوده از بی سوادی اش اجازه می دهم کنارم بنشیند. این وروجک ها را که می شناسی؟! خیلی دوست دارم بدانم 15-16 سال آینده دارند چه کار می کنند؟! و باز مثل همیشه تو این را حتما خوب می دانی.

بله... تو همه چیز را می دانی و من نمی دانم...حتی نمی دانم چرا گاهی نوشتن برای تو این همه سخت می شود. آخر فقط 15-16 سال از من بزرگتری! از نظر عددی آنقدرها زیاد به نظر نمی آید. ولی آنقدر هست که من باید احترام مخصوص بزرگتر را قائل شوم. شاید اصلا باید "شما" خطابت کنم! چرا زودتر به عقلم نرسید؟! خیلی بد شد که از همان اول این را متوجه نشدم. ممکن است تا همین جا هم از من رنجیده باشید. عجب احمقی هستم... همیشه کارهایم همین طوریست! ولی مرا می شناسید. اگر هم باعث رنجشی شدم عمدی نبوده. فقط زیادی با شما... بله ... با شما احساس راحتی و صمیمیت می کنم.

شما برای من انسان جالبی هستید. پر از مجهولاتی که دوست دارم راجع بهتان بدانم. مثلا این که کجا زندگی می کنید؟ آیا صاحب فرزندی هستید؟ زندگیتان خوب است؟ از همین چیزهایی که همه راجع به هم می پرسند دیگر... می دانید مامان همیشه می گوید:"دوست دارم تو یه دوقلو داشته باشی. حتما هم یکیش دختر باشه!" راستی شما که دوقلو ندارید؟ دارید؟! من که فکر می کنم دوقلو داشتن یک زجر ممتد است! همیشه هم وقتی مامان این را می گوید، در جواب می گویم: "حالا این دعاست یا نفرین؟!" مامان می خندد. هر جوابی بدهم فرقی نمی کند. همیشه می خندد. همین که بچه اش باشی کافیست تا به تو لبخند بزند و به جوک های بی مزه ات بخندد و از حاضرجوابی هایت لذت ببرد و آن قدر بزرگی به خرج دهد که مثلا وقتی امروز دعوایش کردم که چرا اینقدر از عابربانک می ترسد و سعی نمی کند کار با آن یاد بگیرد، یا اینقدر از رانندگی وحشت دارد، به دل نگیرد و باز هم لبخند بزند. بنده ی خدا همیشه همین طور است. شما که باید به خاطر داشته باشی، چه طور وقتی توی خوابگاه دلم می گرفت روزی صد بار زنگ می زد و می خواست مطمئن شود که گریه نمی کنم و اگر می فهمید حالم خوب نیست بغض می کرد و بابا که همیشه توی احوال پرسی هایش می پرسد:"اوضاع چطوره بابا؟ اعصابت که آرومه؟!" و شما را به خدا... آخر دیگر کی اعصابش توی این دوره زمانه آرام است؟ و اصلا چه کسی به اعصاب آرام دیگری اهمیت می دهد؟!... راستی شما که با پدر و مادرتان مشکلی ندارید؟

مطمئنا شما خیلی از من صبورتر هستید و ندانسته هایشان  اذیتتان نمی کند و مهربان تر هستید و خوددارتر. به هر حال شما چهل سالگی عزیز من هستید دیگر... راستی چهل سالگی عزیزم... شما حالا چقدر به 24 سالگیتان فکر می کنید؟ آرزوهایتان یادتان هست؟ مثلا یادتان هست یک زمانی دوست داشتید نوازنده ی خوب ویولن باشید؟ اصلا الان سازمی زنید؟ یا هیچ وقت آن را دستتان می گیرید؟ یادتان هست یک زمانی دوست داشتید به چند زبان تسلط داشته باشید؟ الان فرانسه را چقدر خوب صحبت می کنید؟ چند جای دنیا را تا حالا دیده اید؟ شنا کردن را بالاخره یاد گرفتید؟ به اندام دلخواهتان رسیدید؟ اصلا دیگر به آن فکر می کنید؟ آن دستنبد مهره نظری که از یک دست فروش خریدید را هنوز دارید؟ با مریم و آیدا هنوز هم در ارتباطید؟ با لیلی و زهرا چطور؟ راستی زهرا حالش خوب شد؟ هرگز حافظه اش مثل روز اول شد؟ این را یادم نرود: تخصص گرفتید بالاخره؟! چقدر از گرفتن یا نگرفتنش راضی هستید؟ هنوز آن تغذیه ی لعنتی 3 واحدی یادتان هست که از ترم 6 می خواستید بردارید و انگار طلسم شده بود؟ ...

چقدر سوال دارم! خب دیگر، چهل سالگی عزیز... قرار نبود نامه ام اینقدر طولانی شود ولی ناگهان نطقم باز شد! ممنونم که وقت پرارزشتان را در اختیار من قرار دادید و بسیار سپاسگذارم که فراموشم نکرده اید و لا به لای صندوقچه ی خاطراتتان دنبالم گشته اید. من امروز این را خوب می دانم که شما 15-16 سال آینده ی من هستید و این امروز من است که فردای من را، چهل سالگی ام را می آفریند، با این حال نمی دانم چرا گاهی تصور می کنم که شما انسان دیگری هستید فارغ از خواسته ها و نیازهای من، که هم اکنون در جایی دیگر از این کره ی خاکی زندگی می کنید و مثلا الان که من این را می نویسم توی آشپزخانه تان سوپ جو درست می کنید با شیر!... مسخره است! روزی که شما نامه ی من را بخوانید مسلما من دیگر وجود نخواهم داشت و این غم انگیز است و غم انگیزتر آنکه هرگز نخواهم توانست جواب نامه ام را بگیرم! ولی اشکالی ندارد. من از شما خواهش می کنم که اگر روزی نامه ام به دستتان رسید، جوابش را حتما برایم بنویسید. حتی اگر من وجود نداشته باشم. بنویسید... برای من ... برای خودتان...

دوستدار شما رها

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۱/۲۳
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">