شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

94/2/15

سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۴۸ ب.ظ

روزهای بعد از فارغ التحصیلی روزهای آرامی هستند. جلسه ی دفاع به خوبی و خوشی  برگزار شد و به پایان رسید. پدر و مادرم آمدند و برادرم و همسرش و دوتا وروجکشان. در لحظه ی آخر حرکتشان از اصفهان پدربزرگم هم اعلام کرده بود که دوست دارد بیاید و ما هم با کمال میل استقبال کردیم. خدا را شکر هیچ استرسی نداشتم. لکچرها و سمینارها و مجری گری هایی که سابقا داشتم همه کمک کرده اند که صحبت کردن در برابر جمع برایم مساله ی خاصی نباشد.

خلاصه اش این که جلسه ی دفاع پایان نامه ام را با آرامش شروع کردم و جواب داورها را هم با کمک اساتید راهنما دادم و در آخر تشکر کردم از اساتید عزیزی که غرزدن ها و خرابکاری هایم را در آزمایشگاه تحمل و با صبوری مرا راهنمایی کردند. بعد تشکر کردم از اساتیدی که داوری پایان نامه را به عهده گرفتند و ... و بعد رسید به قسمت مشکل کار! تشکر کردم از پدر و مادر عزیزم به خاطر عشق بی دریغ و محبت خالصانه ای که همیشه مرا سیراب می کرد... به خاطر این که به معنای واقعی مرا برای خودم خواستند نه خودشان! تا آنجا که خواسته های من خواسته هایشان بود و آرزوهای من آرزوهایشان... به خاطر اطمینانی که در زندگی به تصمیم های من داشتند و گفتم که دوست دارم بدانند که هر جایی که در زندگی توانستم موفق شوم و روی پای خودم بایستم، اگر این اطمینان به حضور پرمهر و حمایت های همیشگیشان نبود حتما می افتادم و زمین می خوردم.

به اینجا که رسید دیدم مامان بغض کرده و بابا سرش را انداخته پایین دارد اشک هایش را پاک می کند. دیدم صحنه دارد زیادی احساسی می شود و الان است که بزنم زیر گریه... ما هم که مشکل بغض هایمان با یکی دو قطره اشک حل نمی شود! باید بنشینیم یک دل سیر زار بزنیم. این شد که هم چنان که با تمام توان در برابر ریختن اشکهایم مقاومت می کردم مابقی تشکرها را مختصرتر ابراز کرده سعی کردم یک جوری سر و ته قضیه را هم بیاورم... هر چند باز زمانی که از پشت تریبون آمدم پایین استاد راهنمای عزیزم در گوشم گفت "فقط از همسر آینده ات تشکر نکردی! چه خبره؟!"

خلاصه... داستان های دانشجویی ما بالاخره به پایان رسید. حالا روزهای کاری تکراری را باز هم تکرار می کنم. راستش برای خودم هم جالب است این قدر راحت از آنجا دل کندم! فکر می کردم رفتن از وطن 6 ساله سخت تر از اینها باشد. ولی در کل خیلی سخت نبود. حتی وقتی حالا فامیل می پرسند "الان از اونجا اومدی سختت نیست؟" خیلی منطقی جواب می دهم که "بالاخره یه دوره ای بود که باید یه روزی به اتمام می رسید!" و حالا روزهای خوب بی خیالی و آرامش را تجربه می کنم. در حالی که شیطنت هایی زیر سر دارم که انشاالله بعدا در موردش خواهم نوشت. قطعا از این نوشته درخواهید یافت که تا اطلاع ثانوی تخصص بی تخصص!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۰۹
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">