یک روز متفاوت
امروز از سر کار که برگشتم خونه دیدم این قدرغر زدن و شکایت از روزای یکنواخت و چرخه ی دائمی کار-غذا-خواب فایده نداره. باید بالاخره آدم خودشم همت کنه. سعی کردم یکم شادابتر از بقیه روزا باشم و تصمیم گرفتم امروز حداقل یه کار متفاوت بکنم یه ذره زندگیم از یه نواختی در بیاد. گفتیم کار فرهنگی بکنیم صوابم داره. خلاصه یه کتاب گرفتم دستم که مثلا کتاب بخونم. با این که رمان بود و متن سنگینی هم نداشت هر پاراگرافو مجبور بودم سه دور بخونم تا بفهمم چی گفته. بعد دیدم مغزم خستس گناه داره، نمی تونه کتاب بخونه، فیلم ببینم بهتره. همون طور که نشسته بودم لب تخت چشم چرخوندم تو اتاق و داشتم دنبال لپتاپم می گشتم که تازه توجهم به این جلب شد که این اتاق داره می گنده از کثیفی! گفتم اول اتاقو مرتب کنم بعد با خیال راحت فیلم می بینم. خلاصه همون طور نشسته با پا صندلی رو کشیدم سمت خودم که مثلا تو راه نباشه و بذارمش یه گوشه که دیدم حوله ای که آویزون کردم بهش داره از روش میفته. سریع دستمو دراز کردم حوله رو رو هوا بگیرم. بعد منم که اینقدر آمادگی جسمانی دارم... اینقدر آمادم که یه چیزیه در حد المپیک! ... یا حالا پاراالمپیک! ولی به هر حال دراز کردن دست همان و کش اومدن عضله ی بازوم همان! یعنی یه آن گرفت ولم نمی کرد! بعد همون طور که با اون دستم بازومو می مالیدم و حوله هم دستم بود و داشتم از درد به خودم می پیچیدم پیش خودم فکر کردم اصلا حالا که حوله دستمه برم حموم هم موهام از این وضعیت دربیاد هم دستمو یکم بگیرم زیر آب گرم دردش آروم شه. بعد همون طور حوله به دست خواستم پاشم که از لای در که باز بود دیدم پرنده هام گند زدن به یه قسمت خونه. گفتم حالا بعدا می رم حموم فعلا تا مامان شاکی نشده برم این پوسته تخمه و ارزنی که طوطیام ریختنو تمیز کنم که اصلا حوصله غر شنیدن ندارم. اومدم پا شم همون دستم که کشیده شده بود درد گرفت. منم خسته بودم... خیلی خسته... تازه دستمم درد می کرد. دیدم تا همین الانشم نسبت به روزای قبل کلی کار متفاوت کردم: یه کتاب ورق زدم... یه صندلی تکون دادم ... و البته یه حوله هم دست گرفتم! تازه کلی هم تصمیمات گرفتم تو این بازه! بیشتر از این کاری بکنم کارام حیف می شه و واسه روزای دیگه بیکار می مونم و تازه همون طور که عملا هم بهم ثابت شد این همه کار واسه سلامتیم هم خطر داره و آمادگی جسمانی لازم واسه همشو ندارم. این شد که همون طور که بازومو فشار می دادم آروم آروم خودمو به صورت نشسته رو تخت کج می کردم یه پا گذاشتم بالا. بعد اون یکی پا... و بعد جای همگی خالی...
یه ضرب 9 ساعت خوابیدم :)))
سلام
خیلی زیبا همه چی رو توصیف کردی
بالاخره پیش میاد که ادم گاهی سرحال نیست، ایشالا روزهای سرحالی و پرانرژی بودنت بیشتر از قبل باشه