شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

یاس فلسفی

جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۲ ب.ظ

بذارید این طور شروع  کنم که من ذاتا آدم تمیزی هستم! یعنی از مرتب و تمیز بودن لذت می برم. حالا این که گاها محل زندگیم به چنین وضع اسفناکی دچار می شه و همین که وارد اتاق می شم واسه رسیدن به تختم باید چندباری وسایلو شوت کنم، چند باری دورشون بزنم و یکی دوبارم جاخالی بدم چیزیه که واقعا منو اذیت می کنه. ولی چیزی که باعث می شه با این شرایط کنار بیام اینه که در معادلات حالات روحی روانی من غالبا برآیند نیروهای بازدارنده و مقاوم بسیار قوی تر از نیروهای محرکه است و در نهایت نتیجش این می شه که دستم فقط در حد حرص خوردن بازه!

یکی دیگه از ویژگی های من اینه که من ذاتا آدم اکتیوی هستم. یعنی روز بیکاریم روز مرگ منه. شاید یه جورایی دارم خودمو زیر کار مدفون می کنم که به چیز دیگه ای فکر نکنم. یه جورایی فکر می کنم workaholic نباید چیزی خیلی متفاوت از این چیزی که من شدم باشه! برنامه ام هم به این شکل هستش که هر روز صبح از 7:30 تا 2 سر کار هستم و چهار روز در هفته هم 4:30 تا 8:30 شیفتم. در نتیجه فقط دو روز بعد از ظهر من خالی بود که همونم خیلی اذیتم می کرد. یعنی واقعا احساس افسردگی بهم دست می داد. این شد که اون دو روز هم به این شکل پرش کردم که 2:30 تا 3:30 کلاس شنا دارم و 6:30 تا 8:30 هم کلاس فرانسه... ظهرا هم معمولا نمی خوابم. اونوقت در عجبم که چطور با وجود خستگی زیاد شبا خوابم نمی بره و تازه هر هفته هم باید برم شهر کتاب واسه قبل از خوابم کتاب بخرم! تازه روزای جمعه هم که کلا فاز دپرشنم و همش فکر می کنم باید یه کاری بکنم که البته نمی دونم چیه! و این خیلی اذیت کنندست.

امروزم باز روز جمعه بود و روز عذاب من! دیدم بهترین فرصته واسه این که به زندگیم یه سر و سامونی بدم. پاشدم اتاقو مرتب کردم و گردگیری و جارو کردم. بعد کف سالنو طی کشیدم. قفس طوطوهامو تمیز کردم و روزنامه ی کفشو عوض کردم و واسشون آب و دون گذاشتم و حتی خود طفلکیا رو با آب پاش شستمشون  که زبون بسته ها هی از دستم فرار می کردن و می چسبیدن به لباسم و خودشونو زیر موهای که دم اسبی بسته بودم قایم می کردن. منم که ول کن ماجرا نبودم... در آخر هم یادم افتاد که چند روزیه به موهام قول دادم اگه بچه های خوبی بودن ببرمشون حموم و بالاخره فرصتی پیش اومد که به قولم وفا کنم! :)))) بعد از شامم قصد دارم برم خونه مادربزرگه یه سری بهشون بزنم و بعدشم انشاالله یه جوری باید خودمو بخوابونم که خدای ناکرده دچار یاس فلسفی نشم!

با یه بنده خدایی حرف می زدم می گفت این حال و روزی که تو تعریف می کنی علتش بی انگیزگیه. واسه خودت هدف تعیین کن! بهش می گم آخه تو که منو می شناسی دیگه چرا؟ من عند هدفم! فقط هدفام تکراری شدن. دیگه موفق بودن تو هیچ کاری واسم جذابیت نداره. دست و بالمم بسته است و به خاطر طرحم نمی تونم  خیلی کارا بکنم. می گه "چرا ازدواج نمی کنی؟" حقیقتش خیلی وقته واسه خودمم سواله! چرا کسی به دل من نمی شینه؟ چرا همین که اسم خواستگار میاد تنها فکری که به ذهنم می رسه اینه که چه جوری ردش کنم؟ تو این مدت هم همه مدل خواستگاری داشتم. پولدار، بی پول، بیکار، شاغل، دکتر، مهندس، ساکن ایران، مقیم خارج،... به قول یه بنده خدایی: واقعا موندم پولدار رو به خاطر قیافه رد میکنم. قیافه دار رو به خاطر پول. تحصیل کرده رو به خاطر نداشتن شعور و  با شعور رو به خاطر اینکه نه قیافه داره نه پول نه تحصیلات…

راستی اون پسره بود گفتم هر روز الکی میاد داروخانه یه چیزی می گیره، چهارشنبه مادرشو فرستاد شماره خونمونو بگیره. بعد من ندیده و نشناخته به مادره گفتم فعلا قصد ازدواج ندارم. بعد اون هی اصرار کرد منم دیدم خوشم نمیاد بقیه ایستادن نگاه می کنن شماره خونه رو دادم ولی گفتم مطمئن باشید اونام همینو بهتون می گن. بعدم سریع زنگ زدم به مامان که یه جوری ردش کن! بعد مامان گیر داده که مگه چشه؟ تیپ و قیافشو نپسندیدی؟ گفتم نه اتفاقا خیلیم خوبه. فقط نمی خوام الان ازدواج کنم.

باز یکی از همکارا همین هفته پیش اومد گفت که برادرزادش مقیم سوئد هست و فوق لیسانس فلان داره و وضع مالیشم خیلی خوبه و ... دنبال یه دختر خوب می گرده. کلیم از برادرزادش تعریف کرد ما هم شنیدیم و لبخند زدیم. بعد دست آخر گفت که فعلا ایران نمیاد. شمارتو بدم اینترنتی با هم آشنا بشین تا انشاالله هر موقع اومد حضوری ببینیش؟ بعد یهو خنده رو لبم ماسید. گفتم که از آشنایی اینترنتی خوشم نمیاد. بعد باز هی تعریف برادرزادشو کرد و منم تهش گفتم که اگه تا موقعی که ایشون اومدن ایران من هنوز مجرد بودم چشم می رم می بینمشون و خلاصه از سر بازش کردم. قبلشم ازم پرسیده بود که اگه شرایطش پیش بیاد حاضری از ایران بری که منم چون فکر نمی کردم به چنین منظوری پرسیده باشه خیلی صادقانه گفتم آره... ولی بابا کم چیزی که نیست! ازدواج خودش به اندازه کافی استرس آور هست. بعد این که هم ازدواج کنی هم مهاجرت... اونم قطب شمال! که اسمش میاد من از سرما تنم می لرزه! بعد مگه سوئد دختر قحطه؟ چرا از همونجا زن نمی گیره؟!

یادمه همین پارسال بود یا دوسال پیش. یه یارو استرالیایی بود. یه بار باهاش رفتم رستوران. یادمه راجع بهش اینجا هم نوشتم. بعد خلاصه ما گفتیم نه. راستش هیچیشو نپسندیدم. نه قیافه، نه تیپ، نه اخلاق، نه مذهب، نه اون غرور و خودپسندی که تو رفتارش می دیدم و این که از بالا به همه نگاه می کرد... یادمه همش تو ذهنم این بود که "این فکر کرده دنیا چه خبره یا کجای دنیا رو گرفته که این جوریه!" کلا دوست داشتم زودتر خفه شه پاشم بیام بیرون. بعد روم نمی شد اینا رو بگم. بهونه آوردم که قصد مهاجرت ندارم.  خلاصه ردش کردیم رفت. بعد چند وقت بعدش یکی دیگه از فامیلای نزدیک همون آقا پیشنهاد داد. بعد من باز نپسندیدم و باز روم نشد راست و حسینیشو بگم. یه جورایی دوست نداشتم طرف احساساتش جریحه دار بشه. یعنی کلا من همیشه همین طورم. هیچ وقت نمی گم نپسندیدم یا خوشم نیومد. همیشه میندازم گردن شرایط. مثلا یا قصد مهاجرت ندارم، یا خانوادم خیلی سخت گیرن و راضی نمی شن، یا باید حتما اصفهان زندگی کنم، یا قصد ادامه تحصیل دارم... بعد ما کلی واسه این یارو بهونه آوردیم این هی پیگیر شد تا دست آخرش گفتم حقیقتش اینه که من دارم از ایران می رم!!! :))) یعنی آخر سوتی بود! مخصوصا که بعدا فهمیدم این پسره می دونسته که من به اون فامیلشون چی گفتم!

چند نفری هم بودن تا حالا که قصد داشتن واسم داروخانه بزنن!!! بعد اینا خیلی جالبن. به عبارتی می خوان شریک کار و زندگیو یه سره کنن و علارغم چیزی که می گن قصدشون از ازدواج سرمایه گذاری رو طرفه. بعد نه این که فکر کنید که خودشون شاغلن و دارن لطف می کنن واسه من داروخونه می زننا! نه... قراره همکار بشیم! یعنی این عزیزان قراره نسخه پیچی کنند اونجا، تمیز کاری کنند، طی بکشن، دارو بچینن تو قفسه ها و ... یعنی من چیز بیشتری به عقلم نمیرسه که اینا بتونن انجام بدن و حتی نمی تونن به حساب کتابا رسیدگی کنند. چون شرکتا موسس رو می شناسن و چک ها هم باید به نام من باشه. نظر شما رو نمی دونم ولی به نظر من این دیگه آخر وقاحته! یعنی تا حالا من 3-4 مورد کیس این مدلی داشتم که خودم فقط سعادت همصحبتی با یکیشونو داشتم و بقیه رو خانواده جواب کردند. منم خیلی رک به همون یکی گفتم که با وجود احترامی که برای ایشون قائلم من اگر قصد داروخانه زدن داشته باشم و البته اگر قصد داشته باشم که با ایشون شراکت کنم خب یه جلسه می ذاریم صحبت می کنیم و تهش قرارداد می نویسیم. لزومی نداره به خاطرش ازدواج کنیم! که ایشون خودش حساب کار دستش اومد و دیگه حرفی نزد و رفت.

راستشو بخواین من از آشنایی های این مدلی که یه نفر مستقیما خواستگاری کنه وحشت دارم. کلا ترجیحم اینه که یه نفرو بشناسم. یعنی یه مدتی باهاش در ارتباط باشم و کم کم این علاقهه ایجاد بشه. یعنی قبل از این که طرفم ابراز تمایلی بکنه باهاش آشنا باشم و بدونم با چی و کی طرفم و اونم تا حدودی از روحیات و اخلاقیات من باخبر باشه بدون این که هیچ کدوممون بخوایم خودمونو بیشتر از چیزی که هستیم نشون بدیم. چون تو این چند سال به وضوح دیدم که چقدر تو این مدل آشنایی ها آدما قصد دارن خوشونو بهتر از چیزی که هستن نشون بدن. تو این مدت فکر می کردم پول واسم خیلی مهمه. ولی پولدارش اومد گفتم نه. بعد گفتم شاید تحصیلات مهمه. pHD اومد و منو به این درک رسوند که هیچ رابطه ی مستقیمی بین سطح تحصیلات و شعور آدمیزاد وجود نداره. بعد هی فکر کردم چیزای دیگه واسم مهمه و هی گزینه هام رد شد. تا این که الان با تمام قلبم به این نتیجه رسیدم که من فقط و فقط آرامش می خوام و این تنها چیز مهمیه که باید بودن یه نفر دیگه تو زندگیم بهم بده. من دنبال اون حس خوبم و اخلاق و شعور طرفم مسلما مهم ترین عامل تعیین کنندشه. من دیدم به زندگیم اینه که مهمونی نیومدم که بشینم سر سفره ی آماده... من می خوام تو متن زندگی باشم نه حاشیه اش و آمادم که با سختی هاش روبه رو بشم... حاضرم واسه زندگیم تلاش کنم با همه ی کمبوداش و خودم خشت رو خشت بذارم تا زندگیمو بسازم. من مرد زندگی می خوام. کسی که رو پای خودش بایسته نه این که به پول پدرش تکیه کرده باشه. کسی که توانایی تصمیم گیری داشته باشه و از این نظر هم مستقل باشه و البته اونم نه کسی که از آسمون برسه. یکی که بشناسمش... یکی که منو بشناسه... و شاید دلیل این که کسایی که به سبک خواستگاری جلو میان رو نمی تونم قبول کنم و درجا ردشون می کنم همین باشه. البته اینم می دونم که بحث ازدواج و خواستگاری منوی رستوران نیست که از توش یه چیزایی انتخاب کنی و همونا رو واست بیارن. ولی به هر حال ایده آلای منم اینان. البته نمی گم که به هیچ عنوان حاضر نیستم کوتاه بیام و ممکنه این چیزی که می خوام اتفاق نیفته... از اون طرف بعضی وقتام فکر می کنم شاید من واقعا آدم زندگی دونفره نیستم...

شاید زندگی من همین جوری قشنگ تره..


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۱۰
رها .

نظرات  (۵)

عزیزم تو به یک عشق نیاز داری نه به یک شوهر . این مدل خواستگارهایی که تعریفشون رو کردی از نظر من فقط در دو گروه می شه دسته بندیشون کرد: 1- بی هدف ها که اساسا نمی دونند برای چی ازدواج کنند. 2- معامله کنندگان که خانواده رو یک بنگاه اقتصادی می بینند و بس. 
قطعا یه روزی یکی رو می بینی که حتی اگه زشت باشه برات خوشگل ترین، اگه تو سیبری زندگی کنه برات مثل استواست و .......... فقط باید اون ادم رو بخوای که ببینی با تمام وجود . اونوقته که همه زندگی رنگ و بوش عوض می شه برات . امیدوارم این لحظه شگفت هر چه زودتر برات رخ بده
پاسخ:
اینی که می گی خیلی رویاییه... واقعا منم دلم یه همچین چیزی می خواد. ولی دیگه دارم ناامید می شم متاسفانه. من تو این مدت کیسای خیلی خوبم داشتم که هم خودشون هم بقیه خیلی تعجب کردن که چرا ردشون کردم و بارها شنیدم که گفتن از این کارت پشیمون می شی. ولی نظر من اینه که حالا نه این که با یه نگاه عاشق و دیوانه ی طرف بشم ولی حداقل یه نمه به دلم بشینه... اصلا حتی تا این حدم نه... بابا تو اون یکی دو ساعتی که باهاش می رم بیرون همش منتظر نباشم که زودتر برگردم خونه!
یاده  خواستگارای زن بابا افتادم  پوران  یادته که؟!
من هم دقیقا همین رو دوس دارم که معاشرتی هرچند کوتاه باشه
اما هرگز امکانش نیس
خونواده من خییییییلی سنتی تر از این حرفا  فکر میکنن

پاسخ:

نه متاسفانه نخوندم زن بابا رو :(

صنم آشنایی با آدما اعصاب فولادین می خواد. من نمی دونم تو این مدتی که با یه سریا به قصد آشنایی رفتم بیرون من چقدر رو نرو اونا بودم. ولی من بارها شده بعد از یه جلسه صحبت یه مسکن خوردم و سعی کردم با یه خواب 10 ساعته قضیه رو فراموش کنم! حالا استرس و این چیزاشم که جای خود...

سلام

بنظرم اوضاع و احوال خیلی تغییر کرده. یعنی اینکه قبلا خانواده ها سعی میکردن با تحقیق اطمینان خاطر کسب کنند و این روش فعلا مد نیست. مد هم بود خیلی جواب نمی داد. چون با توقع امروز طرفین سازگار نیست.

یه شیوه هم بود که طرفین با هم اشنا میشدن. اما چون برای اشنایی و مدیریت اشنایی،  مهارت کافی رو اغلب ندارند. حداقل عارضه این جور اشنایی حس رو به رشد بی اعتمادیه

سوم این می تونه باشه که ادمها تلاش کنند که درکشون رو ازواقعیت تکمیل کنند. هم واقعیتهای خودشون که چه ویژگیهایی دارند چه توانایی ها و چه کاستی هایی و در یک کلام چه ویژگی دارا هستند. بعد چه ویژگیهایی جنسش با این ویژگیهایی که دارند سازگاره؟ اونوقت یه ابزار و یه قطب نما دارند برای اینکه براساس یه نقشه راه و یه مدل شروع کنند به ارزیابی. اونوقت در سطح تحصیلات نمی مونند.

تحصیلات، پولدار و بی پول، تیپ و ظاهر و ... همه علائم دست دوم هستند. علامت اول اینه که از نظر خصوصیات روحی و شیوه های تحلیل مسائل و تفسیر رویدادها چقدر زبان مشترک دارند. اگه اشتراک اولیه باشه و اگه طرف خاطره بدی در ما ایجاد نکنه به احتمال زیاد به مرور یک احساس خوب ملایم (نه تند اتشین) از اشنایی و مصاحبت شکل می گیره.

یه دام وجود داره اینه که ما فراموش کنیم در چه دنیایی هستیم. خودمون چه پتانسیلی داریم. نتونیم اولویت بندی کنیم و اینکه مهارت نداشته باشیم که راحت حرف بزنیم و یه ملاقات رو مدیریت کنیم. راحت سوال کنیم. راحت از خواسته هامون حرف بزنیم و... باعث میشه که خیلی چیزا رو بسپریم به ایشالا و مشاالله.

پاسخ:

 با نظرت راجع به احساس خوب ملایم خیلی موافقم. راستش همه ی دوستای نزدیک من دیوانه وار عاشق یکی بودن! و همین موضوع باعث می شد من فکر کنم من یه مشکلی دارم که اینجوری نیستم! همیشه ی خدا هم سوالم از دوستام این بود که "چقدر باید از یکی خوشم بیاد که بدونم خوشم اومده؟!" سوال واضحه؟!

متاسفانه من هنوز تکلیفم با خودمم مشخص نیست و نمی دونم با خودم چند چندم!

سلام، برای این پست کلی حرف دارم میشه هربار بیام یکمشو بگم؟ ؛)
تنها چیزی که باعث میشه من به ازدواج فکر کنم استقلال بعدشه، سوء تعبیر نشه با پدر و مادر مشکلی ندارم خیلی هم دوسشون دارم اما تو این سن دیگه واقعا دلم میخواد مستقل زندگی کنم و خودم زندگیم رو manage کنم که متاسفانه تو جامعه ما و مخصوصا تو فضای شهر ما هنوز جزو تابو هاست علی رغم اینکه مثلا در تهران بین قشر غیر مذهبی کاملا پذیرفته است.
از اون طرف همش حس ام به خواستگار اینه: یه نفری که اساسا داره با منظور حرام کردن ارامش من میاد جلو ؛))))
راستی جسارتا یه سوال ناخوشایندی که خودم بدم میاد ازم بپرسن رو هم می خواستم بپرسم ؛))))
حالا که دنبال هدف و تغییر و تحولید چرا تخصص جزو آپشن هاتون نیست؟
خواهر من الان با اینکه داروخانه و درامد خیلی خوبی داره پشیمونه که ادامه نداده...
پاسخ:

 سلام لیلی جون. یعنی فقط می تونم بگم که جانا سخن از زبان ما می گویی... مخصوصا اون قسمت حرام کردن آرامش!

راستش گاهی بهش فکر می کنم. ولی به نظر من آدم واسه تخصص خوندن باید هدفهایی والاتر و جدی تر از صرفا ایجاد تغییر در زندگیش داشته باشه. قبلا یه پستی با عنوان تخصص نوشتم که تو اون کاملا عقایدم رو گفتم. ولی خب از شما چه پنهون گاهی بهش فکر می کنم. حتی یه بار تا نزدیکی خریدن کتاباشم رفتم. ولی...

بنظرم وقتی از هم صحبتی با کسی ناخرسند نباشی. اگه در کنارش از خودت بیشتر خوشت بیاد. از همراهی با اون یا غذا خوردن در کنارش حس بدی بهت منتقل نشه که هیچ احساس راحتی کنی. یعنی که جور هستید.

اگه حرف داشته باشی که براش بزنی و اگه اون علاقه به شنیدن داشته باشه. اگه اینده ی که دارید ترسیم میکنید وجوه مشترک خوبی و بالایی داشته باشه یعنی که خیلی جورید

واضح گفتم؟

پاسخ:
 با این حساب من تا حالا با کسی جور نبودم! :/

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">