عوارض جانبی
مثل خیلی کارهای دیگه من متاسفانه در بلاگ نویسی هم دچار افراط و تفریط می شم.
الان خیلی وقته نیومدم و این به این دلیله که من وقتی میام و از شرایط موجود غر می
زنم یعنی این که یکمی ناراضیم و اگه یه جور دیگه بود بهتر بود. حالا وقتی نیست و
نابود می شم و حتی غر هم نمی زنم دیگه مربوط می شه به شرایطی که "کارم از
گریه گذشته است..." البته اتفاقات خوبم افتاد. مثلا این که طوطوهام 4تا تخم
گذاشتند و دخترم مثل یک مادر خوب و نمونه می ره و رو تخماش می خوابه و بنده شدیدا
چشم انتظار جوجوهام هستم. ولی خب شاید تنها اتفاق خوب همین بود...
کسل و بی حوصله ام. اونم خیلی شدید... بعد طبق معمول اولین چیزی که واسه بیرون
اومدن از این شرایط به عقلم می رسه ایجاد تغییره. منتهی نمی دونم چرا همیشه شرایط
جوریه که موهای بدبختم باید جور این تغییر رو بکشن! و دستم فقط در حد تغییر رنگ مو
بازه. بعد یه روزی مثل دیروز طی یک اقدام انتحاری رفتم و موهامو بنفش کردم! یعنی
از این مدل بنفشا که فقط وقتی نور بهش می تابه رنگش معلومه و به جز اون مشکی می
زنه. ولی تو اتاق من تو اداره هزار ماشاالله همچین نور زیاده که امروز دکتر
"پ" اومد تو اتاق و همین جوری که سرش پایین بود و داشت یه چیزی رو کاغذ
نشونم می داد باهام حرف می زد بعد یه لحظه سرشو آورد بالا منو نگاه کنه و بعدش
دوباره با تعجب سرشو آورد بالا و خیره به موهای من گفت:" بنفشه؟!!!" منم
با خنده گفتم آره!!! :)))) خلاصه از سر
بی حوصلگی شبیه یک عدد بادمجون شدم!! ولی خودم دوسش دارم و فعلا همینه که مهمه...
گزارش کار این مدتی که نبودم هم به این صورت بود که دوره ی تکمیلی شنا ثبت نام کردم و از خواهرم هم دارم خوشنویسی یاد می گیرم و هنوز هیچی نشده منتظرم کلاس شنام تموم شه به جاش برم زبان آلمانی یاد بگیرم. بیمارستان تند و تند کلاس آموزشی می ذاره و هفته ی پیش دو جلسه کلاس داروهای احیا رو واسه پرستارا و پرسنل بیمارستان برگزار کردم که انقدر بهم استرس وارد کرد و نگران بودم نتونم سوالاشونو جواب بدم که هر دو روز با سردرد میگرنی برگشتم خونه. البته الحمدالله کلاسا به خوبی برگزار شد. هنوزم هر دفعه از فرمانداری دعوت نامه میاد حالم بد می شه و کاملا حس می کنم که مصداق این عبارت هستم که "شخص نامناسب در زمان نامناسب و در مکان نامناسب قرار گرفته" و جلسه ی شنبه ی هفته ی پیش رو هم نرفتم و فقط سعی می کنم زیاد جلو چشم رییس اداره نباشم مبادا بهم گیر بده... خدا وکیلی این یکی دیگه اصلا به روحیات من نمی خوره و کسی از من نخواد برم وسط اون همه آدم نچسب و تو جلسه ای شرکت کنم که همه مردن و وقتی دارم حرف می زنم محض رضای خدا حتی کسی نگام نمی کنه و همه یا زیادی سر به زیرن یا سر به هوا!! خلاصه این که روبرو که بنده باشم رو کسی نگاه نمی کنه و منم دفه قبل انقدر مقنعمو جلو کشیده بودم که کم مونده بود از پس سرم در بیاد! امروز هم شبکه تیر آخرو انداخت و ساعت 9 اعلام کرد که از روزنامه ی فلان ساعت 10 میان راجع به ام اس و ... در شهرستان با مسئولین (؟؟؟!) مصاحبه کنند. اینام باز دیوار کوتاه تر از من پیدا نکردن و منو واسه مصاحبه معرفی کرده بودن!!! حوصله ندارم بگم چجوری از زیرش در رفتم ولی همین قدر براتون بگم که اینا اومدن و چون هیچ کس حاضر به مصاحبه نشد دست آخر با مهندس "الف" (مهندس کشاورزی!!!!؟) مصاحبه کردند! یعنی چاقو گذاشتن بودن زیر گلو این مصاحبه کننده ها که حتما باید برین مصاحبه کنید اینام دیگه صلاحیت داشتن و نداشتن و اینا رو بی خیال شدن. تا اونجا که باور کنید اگه مهندس قبول نمی کرد فکر کنم آبدارچی رو هم می پذیرفتند! حالا این که ایشون چه درافشانی هایی کردند و عوارض جانبی این مصاحبه و ترکشاش کی قراره بهمون (و علی الخصوص به بنده) اصابت کنه هنوز در هاله ای از ابهامه!
واقعا دارم سعی می کنم مثبت نگاه کنم ولی خدا وکیلی تو این شرایط امکان پذیره؟؟؟!
سلام
صبحت بخیر و شادی
ایشالا که بهتر باشی.