شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

یک 24 ساعت

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۳۸ ق.ظ

شب است و توی تاکسی هستم. دختر عمو زنگ می زند و بعد از سلام و احوال پرسی ها:"مریمو که می شناسی؟" می پرسم:" نه... کی هست؟"، -"زن فلانی..." –" آها... نه نمی شناسم ولی با شوهرش و برادرش دوستم. چطور؟"

این را که می گویم راننده از توی آینه یک نگاه بدی به من می اندازد و دختر خاله برمی گردد از صندلی جلو چشم غره می رود. خنده ام می گیرد. احساس می کنم جو سنگین است و هر آن ممکن است یکی داد بزند"مگر خودت برادر و پدر نداری؟" ((((: خدا رو شکر می کنم که زود رسیدیم و سریع پیاده می شوم.

FYI: مریم دوست دختر عمویم است و شوهرش مسئول پشتیبانی نرم افزار دارویی است که در داروخانه استفاده می کنیم و تمام وقتی که توی داروخانه است داریم سر این سیستم جدیدشان یا با هم کل کل می کنیم یا دعوا! برادرش هم مسئول کارگزینی بیمارستان است و بنده هر وقت برای برگه پاس یا مرخصی می روم اتاقش یک نیم ساعتی می نشینم گپی بزنیم و چای بخوریم و برای هم کتاب الکترونیک بفرستیم. پدرش هم که مسئول امور عمومی است و تقریبا همه کاره ی شبکه...

حالا برادر مریم مرا جهت امر خیر به دوستش معرفی کرده. خواهرش به دختر عمویم گفته عکس مرا برایشان بفرستد و دختر عمو زنگ زده بود اجازه بگیرد و ما هم گفتیم هرگز!

این ها همه مربوط به دیشب بود. امروز هم صبح تا ظهر شبکه بودم. سر ظهری هم از این خراب شده رفتم آن یکی خراب شده! (کلا این روزها خیلی به محل های کاری ام ارادت دارم!) ناهارم را توی همان خراب شده دوم خوردم و لحظه شماری می کردم 8 شود بروم خانه. شامم را سر ساعت 8:30 می خورم و جواب سوال های سر میز را از فرط خستگی با حرکت سر آن هم فقط در دو جهت بالا و پایین می دهم. شامم که تمام می شود همان طور که سرم را کج گرفته ام می گویم "خدایا شکرت بالاخره سیر شدم..." و بعد ساده لوحانه و با نوعی شادی کودکانه با صدای خجالتی آرامی به بقیه می گویم "بخوابیم دیگه؟" و مامان و بابا و یلدا می زنند زیر خنده...

باز طبق روال توی تختم دراز می کشم و net surfing می کنم. با آیدای عزیزم چت می کنم. راجع به فلانی می پرسد. می گویم:"دکش کردم." می گوید:"قربون اخلاق سگت بشم" می گویم:"پرورده مکتبتونیم استاد!" و مثل همیشه حرف می زنیم و غر می زنیم و در ذکر مصائب زندگی حیوانی-هر چه می خواهید اسمش را بگذارید ولی قدر مسلم آنکه انسانی نیست!- که برای خودمان ساخته ایم می گوید:" اصولا خاک بر سرمون"... می گردم بزرگترین استیکر لایکی که می توانم برایش می فرستم...

خیر سرمان قرار است بخوابیم که باز برادر مریم پیام می دهد که "اجازه بده شمارتو بدم مادرش بهت زنگ بزنه." نمی دانم منی که تکلیفم برایم مشخص است چرا می گویم "باشه اشکالی نداره..." تنها چیزی که توقع ندارم هم این که مادرش تندی زنگ بزند! اولش کمی دودلم که جواب بدهم یا نه ولی در نهایت جواب می دهم. کمی از اوضاع زندگیشان تعریف می کند و بعد سوال ها شروع می شود. اولین سوالی که می پرسد:"شما نماز و روزتو انجام می دی؟" یک زنگ خطری توی گوشم صدا می کند. از پاسخ دادن طفره می روم و بحث را می کشم به آنجا که ببخشید من ازدواج های سنتی رو نمی پسندم و... بعد هم می گویم "اجازه بدید راجع به مسائل شخصی با خود پسرتون صحبت کنم." ولی چیزی که اصلا توقع ندارم این است که بگوید"چشم الان گوشی رو می دم بهش!" متعجب می شوم و خنده ام می گیرد در نهایت می گویم "باشه از نظر من مشکلی نداره..." خلاصه این که نیم ساعتی هم با شازده که طفل معصوم صدایش هم کمی می لرزید صحبت کردم و همان طور که حدس می زدم خیییییییلی مذهبی بودند. من هم راست و حسینی هر چه که بود از خودم و خانواده ام را شرح دادم و بعد هم که دیدم طرف در محظور گیر کرده گفتم:"فکر می کنم بد نباشه شما هم یکم راجع به این تفاوت ها بیشتر فکر کنید و بعد تصمیم بگیرید." که ایشان هم استقبال کرد. خداحافظی کردیم و تمام...

بعد هم می روم و برای مامان تعریف می کنم. مامان هم طبق روال همیشه بنده را دعوا می کند که "زرتی گفتی نه؟؟؟!!!" می گویم :"نه مامان جان... زرتی نگفتم! خودش منصرف شد!" می گوید "با این چیزهایی که تو گفتی باید هم می شد! حالا اگه طرف واقعا آدم خوبی باشه، نمی میری که بخاطرش یک لچک بندازی سرت!" و باز بحث و جدل ها شروع می شود. می گویم "چرا می میرم!" و بعد سعی می کنم برای مامان جا بیندازم که از دیدگاه این ها علی و دانیال و پسر دایی/عمو/عمه ها نامحرمند! یعنی من باید از شوهر خواهرم و احتمالا برادر شوهرهای آینده رو بگیرم! وقتی می گوید خیلی مقید است یعنی دور از ذهن نخواهد بود که صبح ها بنده را برای نماز صبح بیدار کند... من برای رضایت هیچ کس به چیزی که نیستم تظاهر نمی کنم. پدرش در نیروی هوایی ارتش است. فکر کن چنین شخصیتی با بابا یک بحث ساده سیاسی بکند! این ها همه اشکال است و در چیزی کمتر از 20 دقیقه مشخص شد...

ولی در کل مامان معتقد است این طورها که من فکر می کنم هم نیست و من اشتباه کردم انقدر رک حرف زدم و حالا به بابا می گوییم با بابایش بحث سیاسی نکند. کلا مامان در یک دنیای خیالی عجیب غریبی زندگی می کند. به نظر بنده که مسائل عقیدتی خیلی خیلی مهم است و قرار هم نیست کسی نقش بازی کند! نه من، نه بابا و نه خودش... همینیم که هستیم. یک کلامش را هم حاضر نیستم چیزی که نیستم را بگویم. منتی هم به سر کسی نیست. به خودم لطف می کنم. چون بخواهی نخواهی گند دروغ هایی که می گویی درخواهد آمد و بنده هم ارزش خودم را بالاتر از آن می دانم که خودم را با این کارها به کسی قالب کنم! و اصلا مگر این ها کی هستند که ما بخواهیم این طور تورشان کنیم؟

حالا هم عصبانی ام. از دست مامان با این طرز برخوردش و از دست خودم که یک لحظه به کار خودم شک کردم و پشیمان شدم. آخرش هم استرس گرفتم که مبادا این حرف هایی که من به این آقا زدم به گوش پدر مریم برسد و از آنجا درز کند به هسته گزینش که در این صورت فاتحه ام خوانده است... ببینید خدا وکیلی نصف شبی از کجا به کجا رسیدم! کار و خستگی و زندگی کوفتی خودم کم است، هر چند وقت یک بار هم یکی قدم رنجه کرده منورترش می کند...

پ.ن: نصف شبی همین که آپ کردیم زده حاضرین در سایت 8 نفر! یا سایت بیان ما را گرفته یا این که مگر شماها نصف شبی خواب ندارید؟!!!

بعدا نوشت: ضمنا مریم دوست دخترٍ عمویم نیست! مریم دوستِ دختر عمویم است! ;)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۲۵
رها .

نظرات  (۴)

سلام

صبحت بخیر و خوشی، نوشته شروع بسیار جالبی داشت، یا در اصل بهتره بگم که فوق العاده بود.

از نثر زیبا و قشنگ که بگذریم می رسیم به بحث محتوایی

اینکه خودت رو ملامت میکنی که چرا صحبت کردی؟ هردو میدونیم که با ملامت کاری درست نمیشود جدا از اینکه کار غلطی نکردی، تجربه همه ما از اشتباهات یا حداقل عدم نتیجه حاصل شده.

برای کسی که مثل من کنار گود نشسته راحته که الان بدون دغدغه فکری و با ارامش بهت توصیه کنم که مثلا میشد بگی سرفرصت و در یه محل مناسب صحبت میکنیم و در شروع اصلا خود شروع کنی به سوال کردن که چطور تو رو انتخاب کردن؟ چه ویژگی هایی موثر بوده؟ ایا اونها پیش داوری و تفسیر به رای نکردن؟

بنظرم همه ما ها از اینکه در یک وضعیت منفعل قرار بگیریم می رنجیم.

مادر محترم مثل اکثریت مادرها نگرانی های خودش رو داره، از دید اونها پسر و دختر نداره، وقتی ازدواج نکردن انگار کار ناتمام مونده. نسل انها ادمهای بسیار منعطف و سازگاری بودن، توقع از زندگی خود و همسر بسیار حداقلی بوده، کوتاه امدنها یک فضیلت محسوب میشده و... لذا شاید قادر به درک کامل شرایط امروز نیستند.

ادمها با بحث نظرشان عوض نمیشود، مگر اینکه با بحث امیدوار باشیم که بتوانند نظر ما را کامل تر از قبل درک کنند، نه اینکه تایید کنند. انگار که با ذائقه و سلیقه غذایی ما اشنا میشوند

ارادتمندم

پاسخ:
سلام
ممنونم
خودم رو ملامت نمی کنم کنجکاو جان. استثنائا در این مورد فکر می کنم کارم بسیار هم درست بوده. هر سوالیم داشتم پرسیدم ازشون. اینام منو انتخاب نکردن، یکی معرفی کرده و کلا تیری بوده تو تاریکی!
بیشتر از دست مادرم ناراحتم. رک و پوست کندش اینه که احساس می کنم دوست داره هر چی زودتر منو شوهر بده! ://
من که جزو این هشت نفر نبودم گفته باشم :) 
من قبلا هم نظرمون بهت گفتم اصلا بهتره وارد مکالمه با این افراد نشی ، چون همون طور که قبلا صحبت کردیم منتظر یه ازدواج سنتی نیستی 
از دست مادرت ناراحت نباش ، اون فقط نگرانه. من مادرم و می فهمم مادرت چه احساسی داره. بعضی وقت ها ما از شرایط خسته می شیم و به جای نگاه دوراندیشانه سعی می کنیم با راه حل های فوری مشکل رو حل کنیم 
پاسخ:
;)))
والله تو رودربایستی همون دوستی که گفتم موندم! وگرنه راستشو بخوای خودمم همچین علاقه ای به صحبت کردن نداشتم.
می دونم نگرانه ولی نگرانیش واسه من آزار دهنده است!

سلام

ما از ادمهایی که دوستشون داریم بیشتر می رنجیم، شاید بخاطر این باشه که انتظار داریم بیشتر ما را درک کنند

به همون نسبتی که من از مادرم می رنجم، مادرم هم از من می رنجه! احیانا اگه مادرم  سلامتی ش در شرایط معمول و نرمال نباشه، بیشتر از سابق نگران موارد مهم زندگی ش میشود.

هرکاری هم بکنم، زندگی در نگاهش مشخصات و مختصاتی دارد و با وجود اشتراک با ما نقاط افتراق هم دارد

من خودم نتونستم فرزند خوبی باشم و رابطه در بزنگاه های خاص و حساس ارام نگه دارم. اما برخی می توانند، می توانند ضمن درک نگاه دیگران، به خوبی نگاه خودشان را بازگو کنند و از تشریک مساعی دیگران بهره ببرند.

اما من خودم ، در این مورد بشدت اسیب پذیرم، همیشه پاشنه اشیل من احساس استقلال و خود بسندگی بوده

امروز سعی کردم خودم را تحلیل کنم

با احترام

پاسخ:
سلام
من خودم رابطه بسیار صمیمانه ای با مادرم دارم. ولی دیگه اینو واسه خودم حل کردم که در یک سری موارد اصصصصلا نباید انتظار درک متقابل داشته باشم! همون طور که شما هم گفتی اتفاقا مادر منم بیشتر از من می رنجه!
به نظر من دلیلی نداره که ما با اطرافیانمون سر هر چیز کوچیک و بزرگی توافق داشته باشیم. ولی چیزی که درک نمی کنم اینه که چرا باید انقدر پامونو تو کفش همدیگه بکنیم؟!! خیلی واضحه که مسائل شخصی همون طور که از اسمشم پیداست به خود شخص بیشتر مرتبطه تا بقیه!!!
کار بسیار خوبی کردی. جنگ اول به از صلح آخر.
پاسخ:
:)) لایک

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">