شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

انتخاب

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۵۷ ب.ظ

با خواندن پیام بچه ها توی تلگرام (در غیاب خودم) از خنده روده بر می شوم. مریم از آیدا می پرسد که آیا می داند من کجا هستم؟ و می خواهد بداند نتیجه ملاقات با خواستگار چه شده. آیدا هم جواب داده "احتمالا یارو خوب بوده این دختره استرس گرفته حالش خرابه که پیداش نیست! وگرنه تا حالا هزار باره اومده بود کله پاچه پسره رو دور همی بار گذاشته بودیم!!" مریم تصدیق می کند!!!

از تفسیرشان قاه قاه می خندم. تا حالا کسی اینقدر ظریف و دقیق مرا توصیف نکرده بود! بله... درست می گوید. در واقع هر بار با کسی بیرون می روم که به نظرم انسان معقول و خوبی است و احتمال می دهم ممکن است این دفعه "بشود" اضطراب عجیبی می گیرم. ترس از تغییر... از این که مبادا همین نیمچه آرامشی که داریم هم به فای فنا برود... از این که اگر زندگی خوبی نشود هزینه بسیار سنگینی برای یک تجربه پرداخت کرده ام! می روم سر قرار تا هم خانواده دست از سرم بردارند و هم این که خودم را راضی کنم که من تلاشم را کردم... خواستم و الحمدالله نشد! ولی این ها اصل ماجرا نیست... حقیقت این است که من برخلاف شخصیت اجتماعی و ارتباطات و دوستان زیاد در زمینه مسائل عاطفی و عشقی یک جورهایی توی خودم جمعم! استاد روابط افلاطونیم، در لحظه می گویم و می خندم و خوش می گذرد و تمام! انتظار دارم بقیه هم در ارتباط با من همین طور باشند. اصلا تمایلی ندارم کسی به طور ویژه و به عنوان case وارد زندگی ام شود. اصلا اضطرابش مرا دیوانه می کند!

گفته بودم که برنامه "راز ها و نیازها"ی دکتر هلاکویی را دنبال می کنم. یک بار یک دختری زنگ زد با شرایطی کم و بیش شبیه من! بسیاری از حرف هایش انگار از دهان خود من خارج می شد و ما شدیدا منتظر بودیم ببینیم نظر هلاجان در این باره چیست که ایشان در پاسخ حرفی زد که من برای چند ثانیه چشمانم گشاد و دهانم باز مانده بود. از آن خانم پرسید که آیا وقتی یک خانم خیلی خوشگل جذاب می بیند احساس خاصی در او بیدار نمی شود؟!! که ما اگر آن لحظه سر کار نبودیم حتما دو دستی می کوبیدیم تو سر خودمان که کارمان به جایی رسیده که سکچوالیتیمان زیر سوال می رود!!!

...محض اطلاع، جواب بنده یک "خیر" بزرگ است!!! ://

از این ها که بگذریم باید اقرار کنم که برخلاف برداشت اولم از آقایی که قبلا هم راجع به ایشان نوشتم، در نهایت به این نتیجه رسیدم که به راستی پسر خوب و فهیمی است. بعد از آخرین باری که بیرون رفتیم هم موقع خداحافظی آمد نیم ساعتی توی ماشین من نشست بقیه حرف ها را آنجا زدیم. دست مرا فشرد و گفت احساس می کند با خود جوانترش ملاقات کرده و خیلی خوشحال است و ... منتها چیزی که ناگهان توجه مرا جلب کرد این بود که...

اینکه ایشان تمایل دارد در ولایت خارجه زندگی کند را می دانستم ولی چیزی که ناگهان خیلی شدید توی ذوق زد این بود که لابه لای حرف هایش خیال مرا راحت کرد که به هییییچ عنوان ایران بیا نیست! و صد در صد این منم که باید بروم آنجا... پیش خودش فکر کرده که اوضاع مالی اش که خوب است، دولت آنجا هم که فمینیستی است و شرایط زنان در آن کشور فلان است و ما هم کلی فرصت پیشرفت داریم و ... و اصلا چرا نباید دلمان بخواهد برویم؟!!! حتی حاضر نبود قبول کند که اگر من رفتم و خوشم نیامد برگردد ایران یا راجع به آن فکر کند!

ما هم همیشه در این گونه مواقع طوطی مان را برای حضار مثال می زنیم که ما کلی به پرنده مان که به نوعی فرزندمان است توجه داریم و می رسیم و غذایشان را می دهیم و برایشان آهنگ می گذاریم و ... ولی کافی است یک لحظه در قفسشان را باز کنیم. محال است یک لحظه داخل آن بمانند! حالا حکایت خود ماست! ایشان بیاید ما را ببرد خود بهشت ولی بگوید حق نداری پایت را از اینجا بیرون بگذاری. آن وقت است که کل آنجا می شود همان "زندون بی دیوار" که "سلول بی مرزه" و ما می خواهیم زودتر از آن فرار کنیم!

این در حالی بود که قبلا به من گفته شده بود بحث "محل زندگی" قابل مذاکره است!! وگرنه بنده مگر مرض داشتم هم وقت خودم و هم ایشان را بگیرم بروم سر قرار؟ صحبت ها و پیام ها و تلفن هایش را که مجموعا کنار هم گذاشتم فهمیدم ماجرا از چه قرار است. ایشان قصد داشت کم کم وارد زندگی بنده بشود یک جوری هم دل ما را ببرد که ما در نهایت راضی بشویم برویم و آن حرف های اول هم همه برای این بود که ما انقدر رک و پوست کنده (مثل دفعه اولی که سال قبل خواستگاری کرد) نگوییم "نه"!

این ها را به خودش هم گفتم. می گوید"ببین من اونجا خیلی stable شدم و احساس خوشبختی می کنم و حالا دوست دارم این حس خوبو با یه نفر دیگه شریک شم..." ما هم بی تعارف بهشان گفتیم که "ببین ... جان، منم اینجا خیلی stable شدم و اتفاقا خیلی هم احساس خوشبختی می کنم! نمی شه من این حس خوبمو با تو شریک شم؟!..." خلاصه بحث کشید به شوخی و خنده تا قرار بعدی که ما دقیقا یک ساعت قبلش جلسه مشاوره بودیم و در نهایت بهشان پیام دادیم که نزد مشاور بوده ایم و واقعا قصد مهاجرت نداریم و فکر هم نمی کنیم که نظرمان تغییر کند و با این اوصاف آیا ایشان همچنان علاقمند به دیدن ما هست یا نه؟! که ناگهان برخلاف تصورمان، بعد از نیم ساعت پیام آمد که رفتن پیش مشاور بسیار کار عاقلانه ای بوده و ایشان از آشنایی با ما بسیار خرسند است و از ما خواست مراقب خودمان باشیم و... ما هم در پاسخ گفتیم که از آشنایی با ایشان خوشحالیم و برایشان آرزوی خوشبختی کردیم و... و ... و چه؟ دنبال چه می گردید؟!! و دیگر تمام! یک خداحافظی باشکوه و تمیز... :P

توی راه برگشت به منزل شیشه های ماشین را می کشم پایین... اصفهان این وقت سال واقعا دیدنی است.  دم غروب است و هوا به شدت عااالیست. این شهر به خودی خود حس خوبی به من می دهد. باد خنکی موهایم را به هم می زنم. زندوکیلی می خواند و من بلندتر از او... می زنم به جاده... یک جورهایی احساس خوب خوشبختی می کنم. نمی توانم توصیفش کنم. حسی شبیه به این که افسار زندگی را به دست دارم. احساس این که کار درستی کرده ام... عاقلانه و مسئولانه! نمی دانم... فقط می دانم حس بسیار خوبی است...

 

*آلبوم زندوکیلی فوق العاده است!

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۲/۰۲
رها .

نظرات  (۵)

سلام

برخی ادمها فکر میکنند سریع همه مسایل را طرح نکنند، یه سری مسایل مورد اختلاف همه شاید به مرور طرف مقابل یه سنگی انداخته بعد نرمش بخرج دهد

منتظر فایل های جدید صوتی یا تصویری شما هستم

پاسخ:
سلام کنجکاو جان
البته که من پیرو "حرف مرد یکیه!" هستم! ولی خدا رو چه دیدی؟
حتما. در اولین فرصت...
و صد البته نظر من را خودت می دانی که عدم تمایل به زندگی در خارج بهانه است وگرنه که دلت لرزیده بود توی حلبی آباد هم زندگی می کردی عزیزم.
از هوای دلچسب اصفهان لذت ببر ، جای من خالی
پاسخ:
حقیقتا خودم هم همین طور فکر می کنم.
واقعا جات خالیه :)
سلام رها جان نیستی عزیزم؟
نمی دونم نظری که برای این پست گذاشته بود رسید یا نه؟
یه خبر خوب و خوش بیار برامون 
پاسخ:
سلام از ماست، یه خرده گرفتاریا زیاد شده
نظرت رسید عزیزم
ان شالله که خیر است.
پاسخ:
فعلا که تمام شد

نیستی

کجایی؟

پاسخ:
اومدم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">