شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

سالی که گذشت

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۱۰:۱۸ ب.ظ

سال نو مبارکی ها بدون ذره ای از حال و هوای عید گذشت و برای ما که تو مراکز درمانی کار می کنیم کار حتی سخت تر هم بود. به لطف کرونا این روزها کار کردن در چنین جاهایی یه بدنامی خاصی داره که باعث می شه خودت ترجیح بدی بیرون نری و با کسی مراوده ای نداشته باشی. ولی به هر حال دیر یا زود این نیز بگذرد...

سالی که گذشت برای من سال بسیار پرباری بود. تجربه های عاطفی و کاری بسیار عمیق و پدر مادر داری داشتم! در مورد اولی حوصله ندارم صحبت کنم ولی دومی... و امان از دومی...

نمی دونم اینجا گفتم یا نه ولی خلاصه عملکردم تو سالی که گذشت این بود که داروخانه زدم و در کنارش یه مزایده هم برنده شدم. دنیای جالبیه. فکر می کنم منو از اساس ساختن برای همین کار. یک جایی رو بدید دست من براتون مدیریتش کنم! و این کار رو با تمام وجود و با جون و دل انجامش می دم. تمام وقت سر کارم و در کنار کار داروخانه و کلینیک کار بورس رو هم به طور نیمه حرفه ای دنبال می کنم. فکر می کنم طبیعیه که وقتی برای کارهای دیگه باقی نمونه! هر چند که خودم به این امر واقفم که این زندگی طبیعی نیست!

چند وقت پیش با یکی از دوستام صحبت می کردم. اونم بدتر از من به شدت مشغوله و تمام وقت داره کار می کنه. به من می گفت علت زیاد کار کردنش با من فرق داره. انگیزش از این همه کار کردن در درجه اول پولش نیست! کار می کنه که مشغول باشه. خوب به حرفاش فکر می کنم. حقیقت زشت پشت این سبک زندگی همینه. همه ماهایی که بی نهایت گرفتاریم و خودمونو پشت کوله باری از مشکلات پنهان کردیم... درد همه ما یکیه! و حقیقیت تلخی که خیلی هامون جرات گفتنش را نداریم این چیزیه که الان بهتون می گم: "هم ما داریم فرار می کنیم!" شاید هر کدوممون از یک چیز متفاوت! ولی این مساله کاملا صادقه.

جدیدا به این نتیجه رسیدم که زندگی به طور طبیعی و نرمال یکسری turning point پیش روت می ذاره. یعنی یه سری نقاط کلیدی که طی اون تغییرات اساسی تو زندگی آدم ایجاد می شه. از همون اول که تغییر بزرگ زندگیت راه رفتنه. بعد حرف زدن... مدرسه رفتن... بلوغ... انتخاب رشته... کنکور... دانشگاه... ادامه تحصیل... کار... ازدواج... بچه... البته اینا مثاله. می تونه ترتیبش متفاوت باشه. یا مثلا خیلی ها که دانشگاه نرفتند ولی به هر حال این مراحل با کمی تفاوت تو زندگی همه ما وجود داره. به انتهای هر کدوم از این ها که برسی دیگه به جورایی حوصلت سر رفته. داری آماده می شی واسه مرحله بعد... و من به شخصه از مرحله بعد می ترسم! و برای فرار از اون به شکل افراطی چسبیدم به همون چیزهایی که توشون خوبم و حمایت و تحسین اجتماعی را در کنارش تجربه می کنم. بله من البته که نقص های فراوونی دارم ولی اراده قوی و ریسک پذیری بالایی دارم و از به نتیجه رسیدن پروژه هام و برنامه ریزی ها مداوم لذت می برم. من هر روز برای رفتن به سر کار اشتیاق دارم. برنامه ها و آینده کاریم تو ذهنم روشن و مشخصه. حتی دیگران هم این رو متوجه شدند. من کسیم که از صفر صفر صفر شروع کرد و در انجام تمام این کارها که یک سال اخیر منو به شدت پر کرد حتی از حمایت خانواده ام هم محروم بودم. چرا که در ذهن پدر و مادر من (که البته ایرادی هم نمی شه بهشون گرفت) دختر که ازین کارا نمی کنه! حقیقت اینه که اگه به آنیما و آنیموس وجودی آدم ها بخوایم اشاره کنیم شخصیت و منش من متاسفانه خیلی با هم جنسانم مطابقت نداره! و دروغ چرا؟ حقیقت اینه که شاید من واقعا باید مرد به دنیا میومدم!

اتفاقای خیلی زیادی رو از سر گذروندم. حالا که به یک سال گذشته نگاه می کنم می بینم که برای اعتماد به نفس بالا و شخصیتی که بعد از همه این مسائل به دست آوردم بهای سنگینی پرداخت کردم. شب هایی که با استرس چک و وکیل خوابیدم! استرس همه قرارداد ها... پرسنل... حقوقت و بیمشون... شرکت های دارویی... تهدیدهایی که بخاطر شرکت تو مزایده شنیدم... اون روزی که رفتم انبار دارویی رو تحویل بگیرم و دیدم تا خرخره پرش کردن که هزینه مالی زیادی بهم تحمیل کنند... روزی که زنگ زدم درخواست بازرس کردم و گفتند کسی رو ندارند بفرستند... وقتی زنگ زدم به مافوقشون گفتم اینا کمر بستند منو زمین بزنند. من زیر بار این انبار نمی رم و آخرش حرفمو به کرسی نشوندم تا قدیمی ترهاش که اینجا رو ارث آبا اجدادیشون می دونستند بفهمند که باید این به قول خودشون یه الف بچه رو جدی بگیرند!... نگم براتون... خلاصه خیلی خون دل خوردم. خیلی جاها درست وقتی تمام قدرتم رو جمع کرده بودم که فقط اشکام سرازیر نشه بقیه تو رفتارم اقتدار دیده بودند که این رو مرهون همین تجربیات اخیرم... ولی در نهایت راضیم. از تک تک کارهایی که کردم... از لحظه لحظه زحماتی که کشیدم... ازین که می تونم جلوی آینه بایستم با دست راستم بزنم رو بازوی چپم و با یه لبخند کنج لب به خودم بگم"you did it girl!"

سال شلوغی بود برای من و یک درس خیلی مهم از زندگی گرفتم که شاید گفتنش یه جملست ولی من با بندبند وجودم درکش کردم و اینجا باهاتون به اشتراک می گذارم هر چند خدا می دونه برداشت شما ازش چی باشه... ولی خواهش می کنم به این جمله خیلی جدی فکر کنید و اونم این که: "چیزی که بهاش آرامشت باشه زیادی گرونه!"... نمی ارزه جانم! اگر دنبال هیجان در زندگی هم هستید همون راهی رو برید که سالهاست آزموده شده. بچسبید به همون turning point های نرمال زندگی و بالا و پایین رفتن روزگار رو در اون ها تجربه کنید! نه این که خلاف اون رفتن غیرممکن باشه. فقط متفاوت بودن، تنهایی رو هم به دنبال داره!

در این سال جدید و در آستانه ی 30 سالگی قراره پامو از روی پدال گاز بردارم. قراره یواش تر برونم. بیشتر لذت ببرم و کار کنم برای این که زندگی خوبی داشته باشم و نه برعکس... قراره ورزش کنم... ساز بزنم... سفر برم... و دور و برم رو پر کنم از آدم های خوب و ناب... قراره بالاخره از خر شیطون پیاده شم و برم دنبال همون turning point های معمول...

و همه چیزای قشنگی که زندگی قراره پیش روم بذاره...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۰۹
رها .

نظرات  (۱)

ما در حال تحقق بخشیدن به انتظاراتمون هستیم، البته اگه انتظارات متعارض باشه، ممکنه بصورت هشیار نفهمیم که تعارض دارند ولی در عمل می بینیم که یه سری کارها یه عوارض ناخواسته یی داره! یا می بینیم که گرچه تونستیم یه مرحله رو با موفقیت عبور کنیم و دستاوردی داشته باشیم اما دستاورد انچنان که می خواستیم برایمان شادی یا احساس خوشحالی پایدار بجای نگذاشته و بیشتر یه حس گذرا بوده

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">