شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

دعوا

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۵۹ ق.ظ

نمی دانم دقیقا چه اتفاقی می افتد که تصمیم می گیریم بخشنده نباشیم. روایت خنده داری بود. شاید خیلی ها توی رابطه هاشان فراز و نشیب های سینوسی داشته باشند ولی بعد از یک سال و نیم دوستی، معضلات ما هنوز همان هایی هستند که از همان ابتدا بودند. همان مبحث تکراری "توجه"! و ما آدم های احمقی هستیم که دعوا می کنیم سر این که چرا ساعت ملاقات روز جمعه را زودتر نگذاشتی."من دلتنگ بودم! فکر کردم روز تعطیل می تونم بیشتر ببینمت!" بعد سر همین موضوع قهر می کنیم و کلا قرار را کنسل می کنیم!!! بعد مثل دیوانه ها بدون اطلاع آن یکی شال و کلاه می کنیم. من یک ساعت رانندگی می کنم. ترافیک است و حال بد و ساعت های کش دار. می رسم در خانه شان. که چراغ اتاقش را ببینم که روشن است یا نه! که حدس بزنم معشوق خوابیده یا طبق عادت رفته بیرون قدم بزند. که عکس بفرستم از منظره ی محله شان که "صحنه برات آشنا نیست؟" و به خیال خودم تنبیهش کنم "که حالا ببین کی اشتیاق دیدن نداره؟!" و به چه جراتی چنین حرفی به من زده. و بعد هم یک تنبیه کمرشکن تر که "فاصله دیدار امروز ما یک تماس یا درخواست بود!"

به قول شاعر: از تو به یک اشاره/ از ما به سر دویدن!

و حالا قسمت هندی ماجرا... وقتی پیام می دهد که صبر کن.. نرو.. و از این حرف ها و یک باره می بینی همان طور که به حالت اسلوموشن سرت را می چرخانی و ماشین کناری را نگاه می کنی ناغافل می بینی که شیک و پیک و فوکول کروات کرده توی ماشین کناری نشسته دارد نگاهت می کند!!! به معنای واقعی unbelievable!

دو ساعت است درِ خانه اش هستم! دو ساعتی که او رفته همانجایی که همیشه قرار می گذاشتیم توی ماشین نشسته به این امید که شاید من از خر شیطان پیاده شوم و بروم دیدنش! بعد هم ناامید شده همان موقع که من پیام دادم نزدیک خانه بوده داشته برمی گشته که از صحنه ی عکاسی شده فهمیده کجا هستم سریع آمده همانجا! راستش الان که نوشتم حس رومانتیک واری به من دست داد! ولی اگر فکر کنید تمام این ها باعث شد فکر کنیم حالا که ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند ما هم انسان وار نگاه عاشقانه ای به هم بیندازیم. دست هم را بگیریم و در افق محو شویم و happily ever after بوس... بوس... عروسی بشیم، کور خوانده اید! ما اگر رفتار انسانی و کوتاه آمدن بلد بودیم که اصلا کار به اینجا نمی کشید.

خلاصه سردردتان ندهم. آمد نشست توی ماشین مثل سگ و گربه به هم پریدیم. بعد من کلی گریه کردم... او به غلط کردن افتاد! بعد ادامه دعوا کشید به خانه و چت و پیام و کلا همدیگر را لت و پار کردن. روز بعد هم قرار بعد از کار و توی ماشین ناهار خوردن و فیلم کمدی دیدن... آن هم در حالی که من تکیه داده ام به در، پاهای من را از کفش درآورده، با کرم ماساژ چرب می کند و ماساژ می دهد و من که سر شانه اش را می بوسم و به این فکر می کنم که:

زن و شوهر دعوا کنند... ابلهان باور کنند!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۶/۱۳
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">