شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

آلزایمر

شنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۴۶ ق.ظ

صدای داد زدن یکی از بچه ها باعث می شود سرم را برگردانم ببینم چه شده. مدعی است کلا ولوم صدایش بالاست و دست خودش نیست! این هم یکی از جدیدترین بهانه ها برای به عهده نگرفتن مسئولیت رفتارش! از سر میز بلند می شوم "می پرسم چه شده؟" یکی از بچه ها می گوید:"هیچی این پیرزنه نه نوبت گرفته نه دکتر رفته... اومده می گه دارومو بدین!" نگاهش می کنم. خانم سالمند محترمی است. تمیز و مرتب لباس پوشیده و اصرار دارد که دارویش را بدهیم و معطلش نکنیم. هر چه صدایش می کنم نمی شنود. می روم بیرون می گویم :"مادر جان باید اول بری پیش پزشک واستون دارو بنویسه بعد بیاین اینجا" مرا نگاه می کند ولی حواسش اینجا نیست. انگار در عالم دیگری است. مسئول پذیرش درمانگاه صدایم می کند:"خانم دکتر این آلزایمر داره. گوشاشم سنگینه... باید داد بزنی تا بشنوه." تازه می فهمم داستان از چه قرار است!

-مادر جان تنها اومدی؟ کسی همرات نیست؟

فایده ندارد. مدام حرف خودش را تکرار می کند. داروهایش را می خواهد. آلزایمر بد دردی است! و برای من به شدت ملموس و آشناست. آخر بی بی آلزایمر داشت. آن هم از نوع شدیدش!

دفترچه اش را می دهم مسئول پذیرش می گویم:" یه نوبت واسشون بدین. من خودم همراش می رم پیش پزشک." آخر آدمی که آلزایمر دارد نمی تواند تنها جایی برود. اصلا نباید گذاشت تنها جایی برود. خدا را چه دیدی... شاید تنهایی توی آسانسور بترسد! یا تصمیم بگیرد از پله ها برود بالا و بخورد زمین و کار دستمان بدهد... مثل بی بی که یک شب زمستان که برف شدیدی هم آمده بود از خانه زده بود بیرون و توی سرما و تاریکی سر چهار راه نزدیک خانه شان نشسته بود روی برف ها. بدون لباس گرم! بعد یک شیر پاک خورده ای شناخته بودش و آمد در خانه ما گفت مادربزرگت سر چهارراه توی سرما نشسته... و وقتی پیدایش کردیم از چهارراه هم دور شده بود. انقدر زمین خورده بود که سر زانوها و کف دست هایش تماما زخم بود.

دست پیرزن را می گیرم با آسانسور می برمش بالا. پیش یکی از خانم دکترها نوبت گرفته ام ولی همین که می رویم بالا خودش می رود در اتاق یکی از آقایان دکتر را باز می کند و می نشیند روی صندلی. هر چه صدایش می کنم که "مادرجان پیش اون دکتر باید بری" فایده ندارد که ندارد. چشم حاج خانم آقای دکتر چشم آبی مان را گرفته!!! :)))))

خلاصه کار حاج خانم تمام می شود. داروهایش را گرفته و قاعدتا باید شاد و خوشحال باشد. در پرونده اش یک شماره تلفن ثبت شده. زنگ می زنم. دخترش است! خواهش می کند مادرش را نگه داریم تا بیاید دنبالش. حدسم درست است. کسی خبر ندارد که او کجاست. و وقتی می آید پیرزن مصرانه می گوید که داروهایش را می خواهد و نمی رود! انگار همه چیز SHIFT+DELETE شده باشد! به بچه ها می گویم چراغ ها را خاموش کنند و بیایند کنار. دخترش می گوید:"ببین مامان... تعطیلن!" و با این بازی با خود می بردش...

می رود در حالی که تمام خاطرات بی بی برایم زنده شده. بی بی به شکل بدی از دنیا رفت. رنجی که خودش برد در مقایسه با عذابی که بابا کشید هیچ است! و اضطرابی که دروغ چرا... هر از چند گاهی به سراغ من هم می آید که من هم این ژنتیک معیوب را دارم. هر چقدر هم تلاش کنم که خودم را به آن راه بزنم باز هم بی فایده است. آدم این وقت هاست که می فهمد چقدر عزیزانش را دوست دارد. آلزایمر بهشت جاهلیت است ولی جهنم واقعی ست برای کسانی که دلتنگت می شوند. عذابی از آن دست که به زیباترین شکل ممکن در فیلم جدایی نادر از سیمین به تصویر کشیده شد:

- چرا واسش این کارا رو می کنی؟ اون که نمی دونه تو پسرشی!

- من که می دونم اون بابامه!

به یاد بی بی و چادر رنگی و خانه اش و سفره های بلند بالایی که همه مان را به دورش جمع می کرد لبخند می زنم. نمی دانم روحی برای شاد بودن بعد از مرگ وجود دارد یا نه. ولی در هر حال یادش گرامی...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۶/۲۷
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">