شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

پروانه

پنجشنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۱، ۰۴:۲۰ ب.ظ

علیرضا خوابیده و من تنها در سکوت شب نشسته ام و فیلم های عروسی ام را تماشا می کنم. چه عروس سرخوشی هستم! چه نگاه معصومانه ای... چه خنده های از ته دلی... چه بی پروا اطرافیان را بغل می کنم. نمی دانستم به زودی بعد از تمام این ماجراها رابطه ام با خانواده ام رسما به کثافت کشیده می شود! بله به کثافت کشیده شد! و دردا و دریغا...

دردناک ترین قسمتش برایم این بود که از روابط فامیلی یک ظاهرسازی رنگ و رو رفته هم ارائه بدهی بقیه را راضی می کند. هیچ کس به هیچ کجایش هم نیست که دلت آشوب است و محض رضای خدا یه ظاهرسازی سطحی هم انجام نمی دهند. ناراحتی ات برایشان مهم نیست و من چه روزها و شب هایی از غصه ی همین هایی که دلم را خون کردند گریه کردم.

می دانید علیرغم رضایت و شادی که از زندگی ام دارم یک بخش هایی از آن عجیب غم آلود است. تنهایی عجیبی است و داستان عجیبی است! من دختری بود که خودم خودم را عروس کردم. خودم خودم را به خانه بخت فرستادم! بابا نمی دانم جرات مخالفت با من را نداشت یا واقعا به عقلانیتم اطمینان کرد که حتی زحمت یک تحقیقات میدانی سطحی از همسرم را هم به خودش نداد! بعد خودم برای خودم مراسم عروسی گرفتم به سبک شاه پریان! در پرستاره ترین شب جهان ازدواج کردم. به مفصل ترین شکل ممکن! منتها چیزی که هیچ کس نمی دانست این بود که تمام مخارج با خودم بود. خودم و همسرم... خانواده ام مثل مهمان آمدند در یک مراسمی شرکت کردند و رفتند! و از فردای آن روز تنها تفاوتی که برایشان به وجود آمد آن بود که یک دختری توی آن خانه بود که ناگهان دیگر نبود! حتی کسی زحمت فکر کردن به جهیزیه را هم به خودش نداد. حتما پیش خودشان گفتند خودش یک فکری می کند دیگر! من به معنای واقعی با یک دست لباس از منزل پدری خارج شدم... آن هم لباسی که پولش را خودم داده بودم...

حکایت من با کلیت این ماجرا حکایت به خون کشیده شدن دلی است که عاملش را نه می بخشم و نه فراموش می کنم. فائزه می گوید تقصیر خودت است. "آنقدر قوی رفتار می کنی که کسی فکر نمی کند تو هم به کمک احتیاج داری." عجیب است! من یک زمانی برای کمک زجه زدم و کسی دستم را نگرفت... حالا هم زبانشان دراز است که برو خدا را شکر کن که شوهرت خوب است... که هست!..‌. که خدا را شکر... ولی برای آن هم منتی سرم نیست که سبک آشنایی ما چیزی ورای مدرن و کاملا امروزی بود و بعد ۲ سال دوستی ازدواج کردیم.

حالا اینکه چرا ناگهان تصمیم گرفتم این ها را بنویسم! چون وقت گذر است! چون حق آن طفلکی که اسمش شوهر است دیدن غصه خوردن من نیست! چون ما یک زندگی در پیش رو داریم. چون مثل همیشه از دل پیله های این مصایب من پروانه وار بیرون خواهم آمد و رها خواهم شد... چون من قرار نیست برای فرزند آینده ام مثل آن ها باشم و به سلامت روح و روانم احتیاج دارم. چون قرار است قوی باشم و ستونی محکم برای معبد مقدس ازدواجم. 

گذر خواهم کرد...

به زودی...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۴/۲۳
رها .