شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

مکالمه من با یکی از دوستام چند وقت پیش:

- پری باورت نمی شه چقدر حالم بده، همش حس گریه دارم

-الکی میگی

- نه به جان خودم! واقعا حالم خوب نیست

- خفه شو!

- بابا چرا منو جدی نمی گیری؟ به شرافتم قسم حالم بده!

- یعنی واقعنی؟!!... باورم نمی شه! من همیشه تو رو می دیدم می گفتم خوش به حال این دختره! کلا دایورته!(همراه با قاه قاه خنده!)

خلاصه این که بله دوستان! الحق که:

everyone you see is figting a battle you know nothing about!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۸ ، ۰۱:۱۸
رها .

می دانید... سال های زیادی است که کم و بیش می نویسم ولی سوالی که برایم مطرح است این است که اصلا در این نوشتن، این زندگی کردن، این هر چه که هست تا چه اندازه با خودم صادق بوده ام؟ بله! جدیدا به این مساله پی برده ام که من آنچنان که باید با خودم و احساساتم صادقانه رفتار نکرده ام!

به "شادی" بیش از آن که باید بها داده ام. یا شاید بگویم بها داده ایم... بیشتر افراد همین طورند. چرا در مواقع غیر شاد ننشسته ام تا خودم را، روانم و احساساتم را مشاهده یا به عبارت دیگر observe کنم. مثلا همین الان. واقعا نمی دانم. "ناراحتم؟خشمگینم؟ غرورم جریحه دار شده؟... در حال حاضر صحیح ترین واژه ای که می توان انتخاب کرد کدام است؟" حالا اگر همان رهای پیشین بودم آنقدر سرم را به چیزهای دیگر گرم می کردم که امکان فکر کردن به این مساله و تحلیل آن را به کل از خودم سلب می کردم... این که من الان دقیقا مشکلم چیست!

.

.

.

موقع رانندگی یک لحظه به خودم می آیم! اکثر مواقع، هنگام گوش دادن به آهنگ و شعر و ترانه تمرکزم را گذاشته ام روی خوانندگی همزمان خودم، تحریرها، استاکاتو یا پیتزیکاتوی صدا و قدرت آن در حدی که از صدای خوانده بالاتر برود... کمتر پیش آمده به زمان احتمالا زیادی که صرف شده تا تاثیری که باید در من مخاطب بگذارد، آن دریچه ای که احتمالا باید در دنیای من بگشاید و آن حس عمیق یا حتی سطحی که باید ایجاد کند، که این آهنگ دارد چه فضایی را به تصویر می کشد، چه می گوید و ... توجه کنم! همگی این ها را با تمرکز بر روی مسائل فنی از دست داده ام...! که شخصیت من این گونه است. تاکیدم بر مسائل علمی و تکنیکی آنقدر زیاد است که از بخش حسی و هنری باز می مانم! حقیقت این است که در زندگی همیشه این گونه رفتار کرده ام. بخش احساسی زندگی ام را کور کردم و سواد عاطفی ام اغلب برگرفته از تجربیات دوستانم، کتاب و فیلم بود...

و حالا درد دارد! آشنا شدن با احساساتی که گاها غریبه اند... تجربیات شیرینی که می دانی نمی ماند و نمی دانی با آن چه کار کنی! تجربیات تلخی که هنوز خنجر می زند و این احساس نیاز به کامل بودن... بی عیب و نقص بودن... این که رها اشتباه نمی کند! و هر کاری را به نحو احسن به انجام می رساند!

اصلا چه کسی باید به ما حق اشتباه کردن بدهد؟ چه کسی جز خودمان؟! چرا باید اینقدر کامل و بدون نقص باشیم؟ آیا این حس نشات گرفته از چیزی فراتر از نیاز به تایید و قبول خود حقیرمان (!) و برآورده کردن نیازهای غرور سیری ناپذیرمان است؟ که اگر حقیر نبود نیاز به این همه تایید نداشت! عزت نفسمان ما را فارغ از همه ی قضاوت ها و کاستی هایی که از طبیعت انسان برمی آید می پذیرفت و تکریم میکرد... و دوست داشتیم... حتی خود اشتباه کرده مان را!! چرا نباید در اشتباهاتمان خودمان را بپذیریم و تایید کنیم؟

بله! مسئولیت خود و اشتباهاتمان را بپذیریم! از آن فرار نکنیم، مشاهده اش کنیم، جستجو کنیم که زندگی چه درسی قرار است در آن اشتباه به ما بدهد و درسمان را که یاد گرفتیم خودمان را بابت این همه شجاعت برای مواجه شد با کاستی هایمان... با روح عریان ناکاملمان... تحسین کنیم!

و ببوسیم حتی!

و در نهایت خودمان را ببخشیم و یک "فدای سرت" بلند به خودمان بگوییم...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۸ ، ۱۲:۵۴
رها .

این که در این چند وقت اخیر چه بر من گذشته را تنها خدا می داند. درست موقعی که فکر می کنی زندگی دیگر آنچنان چیزی برای یاد دادن به تو ندارد و احتمالا از هر چیزی یک ذره اش را طی این سی سال تجربه کرده ای ناگهان ضربه های کاری شروع می شود! سبکی دیگر از زندگی واقعی... خارج از توهمات و خواسته های فانتزی... زندگی که دیگران هم در آن نقش پررنگ و حیاتی دارند. هم از نظر اقتصادی و کاری و هم احساسی و عاطفی... و وای از این احساس و عاطفه!

روزهایم روزهای پریشانی است. به "صبر  کردن" آگاهی پیدا کرده ام. باید صبر کرد! اصلا این یکی از آن اصول اساسی زندگی است که یا خودت می آموزی یا زندگی می آموزدت! و چه سخت و تلخ است.

نمی دانم چه کسی این را گفت که "صبر" نام گیاهی است بسیار تلخ و جهت همین تلخی است که فعل صبر کردن را بر مبنای آن ساخته اند. مثل گیاه "عشقه" که گیاهی است که حول گیاه دیگری می پیچد و بالا می رود و "عشق" از آن می آید...

 

ادامه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۸ ، ۱۲:۲۱
رها .

او به زودی از زندگی من بیرون می رود و من از همین لحظه دلتنگم. احتمالا به محض اولین دیدار ما بعد از بازگشت از سفرش. عکسش را نگاه می کنم و تازه درک میکنم حس و حال شاعرانه عاشقانه ای را که مدت ها بود اینجا و آنجا می خواندم و درک واضحی از آن نداشتم؛

خب به نوعی حس شکست است. اینکه فکر کنی قرار است یک عمر یک چهره را پیش رویت ببینی و احتمالا به زودی تمام خط و خطوطش را از بری... بعد ناگهان ببینی تمام شد. حتی اگر خودت تمامش کنی. آدم دلش برای تصوراتش هم حتی تنگ می شود! و شاید اصلا برای تصوراتش بیشتر از همه! و اینگونه تمام کردن در شرایطی که در بهترین روزهای رابطه هستید و توی چت هایتان مدام قلب و بوسه برای هم می فرستید واقعا کار سختی است. قلب آدم تکه پاره می شود. ولی چاره چیست. چیزهای متفاوتی از رابطه می خواهیم و اول آخر محکوم به شکست است و من شدیدا معتقدم اگر چیزی قرار است خراب شود هر چه زودتر بهتر... افتادن از طبقه سوم-چهارم دست و پای مرا می شکند ولی از طبقه دهم دوازدهم بیفتم یقینا خواهم مرد... وابستگی بی دلیل نمی خواهم...

قرار است در پروسه فراموشی و کناره گیری عمیقا روی خودم تمرکز کنم. فیلم ببینم. کار کنم. خودم را سرگرم کنم و تغییرات اخیر در کار و زندگی ام را رصد کنم تا بگذرد... هر چند دلم به کاری نمی رود و از همین الان شدیدا خون است

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۸ ، ۲۳:۰۲
رها .

با یک دنیا عشق برگشته ام... یک عالمه حس خوب... یک عالمه برنامه جدید... مدت زیادی است که اینجا نیستم. طبق عادت سرم شلوغ است ولی حیف است این لحظه هایی که دارند می گذرند بروند بدون اینکه ردپایی به جا بگذارند و من بتوانم چند سال دیگر حال و هوای ۲۹ سالگی که دارد به اتمام می رسد را تجربه کنم.

حقیقتش ۳۰ سالگیم شاید از آنچه قبلا تصور می کردم کمی دور باشد. همچنان مجردم. البته در رابطه ای حدودا ۴ ماهه که به آرامی می گذرد. بالاخره جواب کمیسیونم آمد و دارم داروخانه می زنم... شریکی... حالا هر چه همه بگویند شریک اگر خوب بود خدا می گرفت. ولی وقتی توانایی این که به تنهایی کاری را انجام بدهی نداشته باشی مجبوری دیگر... من هم همچنان در پاسخ همان استدلال معروفم را می آورم که سفره ای پهن است و هر کس سهم خودش را برمی دارد. شریکم هم همین طور... بهتر از آنست که کلا سفره ای نباشد..

خلاصه اتفاقات زیاد است ولی حس نوشتن نیست. نمی دانم انگار نوشتن از یادم رفته. به شدت تغییر کرده ام. ذهنم درگیر کار است و چک و قرارداد... و پیام های عاشقانه ای که لابه لای کارهایم خسته نباشید می گوید و روز خوبی برایم آرزو می کند :) از آن طرف دلم عجیب به تنهایی خو کرده. آنقدر که دیگر نگاه های متعجب ازین که توی رستوران تنهایی بنشینم... تنهایی توی شهر پرسه بزنم... تنهایی برنامه ریزی کنم و... اذیت کننده نیست. خود تنهایی اش هم... خب البته اگر "او" باشد خوب است. مسلما بیشتر خوش می گذرد ولی دیگر مدت هاست از مونولوگ های درونی خبری نیست. خالی ام! درون ذهنم دائم یک صدای سسسسسسس ممتد می آید. و من با شگفتی به شکوه و عظمت این سکوت می نگرم. یک ناظرم! نگاه می کنم و در حافظه ام ثبت می شود... نگاه می کنم و دلم می گیرد... خوشحال می شود... دلتنگ می شود...

چقدر کار دارم! و چقدر حس عاقل تر شدن دارم... و صبورتر شدن و عاشق تر شدن... 

          سی سالگی از آنچه بدان فکر می کنم به من نزدیک تر است!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۵۲
رها .

  امروز همکارم تعریف می کرد که یکی ازین "جا سیب زمینی و پیاز"های نو خریده که خیلی قشنگ است و چوبی است و انقدر ذوقش را کرده که هی دلش می خواهد برود توی آشپزخانه اش! همانطور که دوست دارم در ذوقش شریک شوم می پرسم عکسش را دارد یا نه! (خودم می دانم مسخره اش این بود که واقعا داشت!) ولی در نهایت یک چیزی به ذهنم رسید. شاید علت اینکه اصلا حال و هوای عید ندارم همین است. اینکه خودم را برایش آماده نکرده ام. نه لباس نویی... نه خانه تکانی... نه حتی تغییر دکوراسیونی... هییییییچ! وقت هم حقیقتا داشتم ولی بحث بحث اولویت هاست. مثلا ترجیح دادم در سه روز مرخصی وسط ماه به جای وقت گذراندن و زیر و رو کردن بازار، سه روزه بروم یزد. تک و تنها... و جای همگی خالی. بسیار خوش گذشت.
در محله قدیمی یزد در یک هاستل اتاق گرفتم. از آن اقامتگاه های بوم گردی نقلی خیلی گوگولی! خانه ای قدیمی از دوره قاجار که حسابی نونوارش کرده بودند. از آن خانه هایی است که هزار جور فکر به سر آدم می آورد... مثلا اینکه یعنی ۱۰۰-۱۵۰ سال پیش اینجا چه شکلی بوده؟ چه حسی دارند الان آن آدم هایی که سال ها پیش اینجا خانه شان بوده، ازین که ببینند یک غریبه اتاق خوابشان را تصرف کرد... توی حیاطشان آزادانه قدم می زند... مثلا خود من اگر بدانم صد سال دیگر یک نفر توی خانه مان راه می رود و توی سوراخ سمبه هایش سرک می کشد حسابی بهم برمی خورد! و اگر نظریه جهان های موازی واقعیت داشته باشد چه؟؟ اینکه بدانی آن آدم ها همین الان هم توی این فضا هستند. ظرف هایشان را سر همین حوض می شویند؛ احتمالا اسم خانم خانه "ترنج" باشد و دختری داشته باشد به نام "نبات" که عاشق زیلوباف سر کوچه است و یکبار که از در مغازه اش رد می شد روبنده اش را زده بالا و پدر صاحاب دل آن مردک را درآورده...
خلاصه بی نهایت از سفر کوتاهم لذت بردم. در اصل بعد از کتاب "داستان جاوید" بود که یادم آمد عاشق این بودم که از پیشینه اخلاقی و دین زرتشت بیشتر بدانم. یزد هم آمده بودم برای همین. اتفاقا آتشکده هم رفتم و یکی دو ساعت از موبدی که آنجا بود راجع به هر چیزی که به ذهنم می رسیدم سوال پرسیدم. بعد آدرس کتاب فروشی دادند رفتم کتاب خریدم. بعد موزه ماکار... و در نهایت دخمه ای که اجساد مردگانشان را برای پرندگان می گذاشتند. رفتن به دخمه تجربه فوق العاده جالبی بود. آنچنان باد شدیدی می آمد که آدم از زمین کنده می شد. جز من هم در آن ساعت روز کسی آنجا نبود. بعد از اینکه از پله ها بالا رفتم و وارد دخمه شدم ناگهان احساس عجیبی پیدا کردم. نمی دانم ترس بود یا چه! مثل این است که بروی داخل گور! تک و تنها! البته گوری که سقف ندارد و آفتابش بدجور می سوزاند. ترسیدم. سریع برگشتم پایین...
در حقیقت از آنجا که علاقه ای به دیدن آثار باستانی و موزه و این مدل چیزها ندارم، فکر نمی کردم در یزد به جز مسائل مربوط به زرتشتیان چیزی توجهم را جلب کند. ولی این شهر عجیب مرا در خودش گرفت. شب اول از سر بی حوصلگی آمدم بیرون کمی قدم بزنم. در همان کوچه پس کوچه های باریک شهر. ناگهان به خودم آمدم که جلوی مسجد جامع شهر با آن نور پردازی آبی دلنشینش نشسته ام ورزش باستانی تماشا می کنم. بعد راه افتادم به طرف کوچه های کاهگلی قدیمی اش که می توان ساعت ها از گم شدن در آن لذت برد و کافه های رنگ و وارنگش را کشف کرد... و بالاتر از همه این ها! حس امنیت دوست داشتنی اش! توی کوچه فقط من بودم. گاهی رهگذری (ایرانی یا خارجی) از کنارم عبور می کرد. اوایل از پشت سرم که موتورسوار عبور می کرد گوشی ام را جمع می کردم تو سینه ها که کسی از دستم نغاپد. بعد دیدم نه جانم ازین خبرها نیست. امن امن است! مغازه دارها با خوش رویی دعوت می کردند از اجناسشان دیدن کنی و اگر سوال یا آدرسی می پرسیدی باحوصله تر برایت توضیح می دادند. جوجه های قد و نیم قد با آن کیف های بامزه شان از مدرسه تعطیل که می شدند همه به آدم سلام می کنند!!! و من با خوش رویی جواب سلامشان را می دهم و قربان صدقشان می روم که آخر چقدر خوبید شما؟!! خلاصه از حس و حال خوب شهر حسابی لذت می بردم که دم آخری انگار چشمم شور باشد؛ اتفاق دیگری می افتد!
فکر کنید روز آخر است و شما غرق در احساسات صورتیتان هندزفری توی گوشتان دلنوازترین آهنگ ممکن را بخواند. شما هم دارید می روید هاستل کوله تان را بردارید و انشالله برگردید ولایت خودتان. در همین گیر و دار یک پسر بچه ۱۴-۱۵ ساله چند بار از کنارتان رد شود. شما هم که هندزفری دارید و چیزی نمی شنوید و به احدی هم محل نمی دهید. ناغافل توی یک کوچه خیلی خیلی باریک جلوتر از شما بایستد. باز شما بی خیال رد شوید و ناگهان حس کنید رویم به دیوار از پشت بهتان دست بزند!!! عکس العمل شما را نمی دانم ولی من علارغم احساسات لطیفم یک روی سگی هم دارم برای کسی که دور از جان همگی پا روی دمم بگذارد. به قول استاد "یه سوراخ موش حالا اینجا میرزه!" اتفاقا دمم هم از آن مدل هایی نیست که هر جایی پا بگذارید، امکان لگد کردنش باشد! مسائل خاصی را شامل می شود که این مورد خاص یکی از آن هاست! اگر یگویم جنون آنی را تجربه کردم دروغ نگفته ام. یک آن به خودم آمدم دیدم برگشته ام سمتش، کف دستم شدید می سوزد و ان از خدا بی خبر هم دستش را گذاشته روی گونه اش! یک نگاهی به کف دستم انداختم و تازه فهیدم چه شد: زدم!!!
دیده اید رفلکس زانو به چه شکی است؟؟ در یک فرد سالم با یک ضربه در مکان درست در زانو، پایتان به طور کاملا غیرارادی به بالا می جهد! این سیلی زدن در جواب به آزار و اذیت جنسی هم برای من یک مدل رفلکس غیرارادی است! تا به خودم بیایم زده ام رفته تمام شده...من باب کیفیت ضربه در همین حد بگویم که دستم تا چند ساعتی سِر بود و یک خط مورب مثل حالت استخوان فک کف دستم جا خوش کرده بود! بعد هم با کف بوت هایم کوبیدم روی ران پایش که اینجا پرت شد عقب. بعد اسپک های چرخش را نشانه گرفتم، دوچرخه را از دست در آوردم و توی ذهنم این بود که با خودم می برم هاستل و می گویم بگو بزرگترت بیاید تحویل بگیرد. این ها همه در حالی بود که تمام مدت صدایم را هم انداخته بودم روی سرم و هر چه فحش از بچگی تا الان یاد گرفته بودم چند دوری مرور کردم!!! خلاصه به قول دوستم خدا به بچه رحم کرد! نفهمیده با چه کسی شوخی کرده. خلاصه دوچرخه را که گرفتم زد زیر گریه با همان لهجه یزدی اش گفت "تو رو خدا چرخم بده، بذار برم..." که دیگر در این مرحله دلم کمی نرم شد. دوچرخه رو پرت کردم طرفش و گفتم:"زودتر گورتو گم کن!" انگار اوضاع برعکس شده باشد و من او را توی کوچه خلوت گیر انداخته باشم... به هر حال ولش کردم ولی آن طور که من بی هوا دستم را کوبیدم به صورتش مطمئنم اگر جای انگشت هایم نمانده باشد، کم کمش تا شب جایش خواهد سوخت که نوش جانش! درسی باشد برای از الان تا آخر عمرش... به هر حال این مورد آخر را نادیده بگیرم فوق العاده سفر دلنشینی بود. :)
برگردیم به اصل مطلب...!!! بله داشتم می گفتم. از آنجا که خرید مساله مورد علاقه ام نبوده و نیست یک جفت جوراب هم برای عیدم نخریده ام! به جایش تا دلتان بخواهد همین اسفند تفریح کرده ام. تنهایی یزد رفته ام و با آیدا کاشان... تئاتر دیده ام با نقد و بررسی اش. کتاب خوانده ام و چیزهایی ازین قبیل و همچنان حس و حال عید ندارم... 

تو بگو ذره ای!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۵۳
رها .

جدیدا به این نتیجه رسیده ام که فاقد هرگونه ظرافت زنانه ام! شاید زمانی- آن موقع ها که یک شرم مخفی از زن بودنم داشتم- این را به شکلی عنوان می کردم که تعریف از خود به نظر برسد. مثل اینکه بگویی مثلا من خیلی مَردم. ولی حالا واقعا باعث شرمساری و شرمندگی ام است. این که می گویم زنانگی ام کم است نه به این معنا که کسی مرا ببیند بگویم رفتارش مردانه است. در اصل باید خیلی مرا بشناسند تا متوجه این موضوع شوند. 

به عنوان مثال برایم سخت است از کسی علی الخصوص اگر آن فرد مذکر باشد در کاری کمک بگیرم. دوست دارم هدایتگر گروه من باشم و آن طور که پدرم حواسش به همه چیز هست شرایط همه را در نظر بگیرم. خودم پشت فرمان بنشینم. یا وقتی گم می شوم بجای اینکه مثل هر زن دیگر از یک نفر آدرس را بپرسم، مثل یک مرد دور خودم می چرخم یا گوگل را زیر و رو می کنم و به هر حال زیر بار پرسیدن از کسی نمی روم. لوندی و دلبری زنانه بلد نیستم که بدترین قسمتش است و استاد دوستی های افلاطونی ام! اگر جایی هم از کسی خوشم بیاید یا بهتر است بگویم خوشم می آمد آنقدر نگران این بودم که طرف بفهمد (چون احساس می کردم در موضع ضعف هستم و طرف همین که بفهمد می خواهد افسار ما را بگیرد دستش) که از رفتارم احتمال اینکه یارو فکر کند ازش متنفر هستم بیشتر بود!!!

جدیدا کمی این حالت بهتر شده. حقیقتش را بگویم دارد از زن بودنم خوشم می آید. چرایش شاید برمی گردد به این که کم و بیش توانایی هایم به خودم ثابت شد. آزادی ها هم که اضافه شد دیگر چیزی نبود که فکر کنم اگر پسر بودم بیشتر از الان لذتش را می بردم. زمان برد واقعا... که دیگر به خودم نگویم مثل یک مرد قوی باش! یاد گرفتم مثل یک زن قوی باشم. کسی به من نگوید قول مردانه بده. من قول زنانه می دهم... خلاصه اینکه خودم هستم. می دانید حقیقتش این است که این دنیا انقدرها هم به زور بازو نیاز ندارد. فکر و شعور خیلی خیلی بیشتر به کار می آید. زن و مرد هم ندارد! به این نتیجه رسیده ام که کاری نیست که یک مرد بتواند انجام دهد و یک زن نتواند... حالا گیرم گاهی در بطری خیارشور را مردها بهتر باز کنند. که آن هم البته راه دارد! در نهایت اینکه سر داستان زن بودن خیلی وقت است که دارم با خودم با صلح می رسم. فقط تاثیر این همه سال شرم و حیا و خجالت زنانه که ای همه سال به خوردمان دادند به این راحتی ها پاک نمی شود که نمی شود...

موضوع مفصل است. دارم یکسری تحقیقات انجام می دهم که به وقتش نتایج را همینجا می نویسم

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۰۰
رها .

سر کارم ولی کار زیادی ندارم. نشسته ام و ناطور دشت می خوانم و به هر کسی که سر و صدایی تولید کند چشم غره می روم. کتاب، کتاب خوبی است ولی با اوضاع احوالی که من دارم مسلما بهترین انتخابی نبود که می توانستم داشته باشم. دائما دارم روی شخصیت اصلی کتاب تشخیص می گذارم. از "ماژور دپرشن" شروع می کنم، کم کم می رسیم به هیپومنیک و حالا بعد از ۱۲۴ صفحه حس می کنم هولدن کالفیلد شخصیتی است دو قطبی! این را از افسردگی های مداوم و ناگهان بذل و بخشش های بی موردش می شود فهمید. کلا کتاب خوبی است و بعضی قسمت هایش عجیب به دل می نشیند. مثلا این قسمت کتاب در مورد نوازنده پیانویی که ازقضا خیلی خوب هم می نوازد چقدر خوب است:
-"گمانم دیگر حتا نمی دانست درست می زند یا نه. گناهی هم نداشت. گناهش گردن آن عوضی هایی است که هر کاری می کرد برایش کف می زدند؛ این جماعت کافیست کوچکترین فرصتی پیدا کنند تا هر کسی را به اشتباه بندازند." 

کلا این اواخر بد جور اهل مطالعه شده ام. نه که قبلا نبودم ولی حالا به لطف انجمن ها و میتینگ های جدیدی که شرکت می کنم خیلی بیشتر شده. آنقدر همجوار نویسنده ها و آدم های اهل مطالعه و کتابخوان و انجمن های ادبی شده ام که دیگر صحبت های عادی با آدم های عادی راجع به مسائل عادی برایم حوصله سر بر شده! توانش را ندارم. دارم به این حرف شوپنهاور ایمان می آورم که "بالا بودن شعور به انزوای اجتماعی می انجامد." هر چند بار اولی که آن را شنیدم چنان گارد گرفتم و در جمع دوستان این حرف را با استناد به شخصیت های برونگرا و درونگرا کوبیدم که هنوز هم که هنوز است رویم نمی شود جلوی بچه ها بگویم دور از جان همگی ببخشید... غلط اضافی کردم...! ولی خدابیامرز درست می گفت. نه فقط آن حرف که اینجا را هم درست می گفت که "کسی که علایق شخصی دارد، مثلا علاقه به هنر، بخشی از نقطه صقل او در درون خودش قرار دارد." این حرف را چنان با گوشت و پوست و استخوانم درک کردم که حد ندارد. دیدید یک وقت هایی هست یک چیزهایی را میدانید ولی بلد نیستید به زبان بیاوریدشان؟ این حرف برای من از همان ها بود. چیزی که می دانستم را آراست و به زیباترین شکل ممکن جلوی رویم گذاشت!
بله... این مساله در مورد خود من بسیاااار صادق است! اینکه حقیقتا که مواقعی که درگیر خودم و علایقم بودم چقدر شادتر بودم. آن وقت هایی که مثلا با جدیت تمام فرانسه می خواندم! برای بسیاری سوال بود که "تو مگر می خواهی مهاجرت کنی؟ فرانسه به چه دردت می خورد؟! آن هم در شرایطی که اینقدر شدید کار می کنی و شیفت هایت انقدر سنگین است. چرا مواقع بیکاریت را استراحت نمی کنی؟" و حالا جواب لازم را دارم. تمام آن زبان خواندن ها، پیانو تمرین کردن ها، سفر رفتن ها، استخر رفتن ها، ورزش کردن ها، کتاب خواندن ها، فیلم دیدن ها، میتینگ رفتن و ... همه و همه بخشی از نقطه صقل من است که اگر از دستشان بدهم وابستگی و آسایش روحی-روانی من به محیط و آدم های بیرون را افزایش می دهد و در موقعیت شکننده تری قرار می گیرم. به همین دلیل است که این همه به آدم های دور و برم می گفتم برای خودتان و علایق شخصیتان احترام قائل شوید! خواندن همین یک جمله باعث شد همه اینها را بیشتر و بهتر بفهمم...
خلاصه اینکه زندگی مثل یک بازی است. قواعد خودش را دارد. یکی از مهم ترین قواعدشم هم اینکه نباید، نباید، نباید کاملا در کسی گم شد و حل شد و کسی را بت کرد.
از همه این ها که بگذریم، حس و حالم عجیب و غریب است. آدمی هستم فریب خورده و رها شده! البته که نگران نباشید، جز عزت نفسم که خدشه دار شده آسیب جدی دیگری ندیده ام!!! دستم هم آنقدر پر است که طرف را سر جایش بنشانم و انتقامم را بگیم... فقط زمان لازم است... زمان!
راه به راه می روم سفر! صبح قرار کوه می گذارم که طلوع خورشید را تماشا کنم و جمعه ها با یک گروه انگلیش ویکند که چندتاییشان جز دوستان خیلی خوبم شده اند هر دفعه یک نقطه جدید از شهر را کشف می کنم، با مایکل -دوست انگلیسی فرانسه دانم- با اسکایپ فرانسه تمرین می کنم. این هفته پروژه ای به من داده و باید در خصوص "مقایسه فواید و مضرات کار کردن برای دیگران و کار کردن مستقل و برای خود" برایش لکچر بدهم. نمی دانید چقدر از اینکه بالاخره می توانم شکسته پکسته جملات فرانسوی را سر هم کنم و منظورم را بفهمانم لذت می برم. از آن آوای دلنشین و مداوم "چ، ژ، غ،پ"...
مایکل بنده خدا هم حالش گرفته است. ایران درخواست ویزای توریستی اش برای عید نوروز را رد کرده چون انگلیسی است و همان طور که به شوخی و خنده به خودش هم گفته ام همین مساله باعث می شود که ایشان در اصل و by default جاسوس در نظر گرفته شود مگر آن که خلافش ثابت شود! P: دفعه آخری کلی با هم بالا و پایین نظام را مورد عنایات خاص قرار دادیم ولی چه می شود کرد؟! حالا هم که یک اروپایی عاشق و دلباخته فرهنگ ایرانی شده این ها تا پایش را نبرند ول کن ماجرا نیستند! عوضش گفته ام که دفعه بعدی با پروژه ی در دست اقدامی که دارم شگفت زده اش خواهم کرد! 

خلاصه... از زمین و زمان گفتم که به اینجا برسم که به هر حال دارم به روزهای خوشم برمی گردم. داستان کاراگاه بازیهایم را هم به زودی خواهم نوشت...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۰۰
رها .

بلاتکلیفی چیز خوبی نیست. انتظار برای اینکه بدانی خبر خوبی قرار است بشنوی یا خبر بد یعنی ذره ذره آب شدن. من از آن هایی هستم که باید خبر بد را زود بهشان بدهی برود پی کارش. به عنوان مثال همین الانم را می گویم. چند روزی است منتظر خبری هستم که هنوز نرسیده. ولی همین نرسیدن خبر اصل چیزی که می خواستم را به من فهماند. یعنی یکی دو روز منتظر ماندم. خون جگر خوردم. یک لحظه عصبانی بودم، ناگهان بی خیال، بعد نگران، بعد استرس سراپایم را می گرفت... خلاصه حالات روحیم یک تابع سینوسی بود با نقاط اکسترمم بسیار افراطی! از روز سوم فهمیدم قرار نیست خبری برسد. فهمیدم پاسخم بی محلی است. بی توجهی است...
باورتان نمی شود! انگار باری از دوشم بردارند. از کار برگشتم خانه. در حالی که مدام برای خودم تکرار می کنم "دنیا که به آخر نرسیده" می روم یک دوش آب گرم می گیرم. موهایم را کرم تغذیه کننده مو میزنم. بعد مدل هندی حوله پیچشان می کنم. عطر می زنم. لباس هایم که مدتی است بین صندلی و تختواب جابجا می شوند را یکی یکی آویزان می کنم. تختم را مرتب می کنم. اتاق را جارو می زنم. لامپ را خاموش کنم و شب خواب صورتی خوشرنگم را روشن! لم می دهم روی تخت و شروع می کنم توی اینستاگرام کلیپ رقص دیدن. حسش می آید. در اتاق را قفل می کنم. هندزفری می گذارم. همان آهنگ آخرین کلیپ رقصی که دیدم را پیدا می کنم و منم و رقصی که یکه و تنها برای جشن گرفتن اوضاعی که مشخص شده اجرا می شود...
بله خدا را شکر از امروز تکلیفم مشخص است: تا اطلاع ثانوی ناراحتم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۳۴
رها .

اعتماد کردن سخت است! والا سخت است! بلا سخت است! شوخی که نیست. داریم راجع به زندگی عزیزتر از جانمان صحبت می کنیم و فکر می کنم این را دیگر همه موافق باشند که تنهایی خیلی بهتر از بودن در یک رابطه ی اشتباه است. نیازها و طرز فکر ما هم با دوران ننه جان هایمان فرق دارد. مثلا خود من! در زندگی ام نمانده ام که از سر ناچاری با هر کم و کاستی بسازم! قرار است حالم دلم بهتر شود. آرامشم بیشتر شود و از همه بالاتر: انسان بهتری شوم! رابطه ای که مرا تبدیل به یک آدم دائم الخون جگر غرغروی بدبین بکند یعنی اثرگذار نبوده. خوب کار نکرده و هزاران مساله دیگر. این است که حالات روحیم تا دلتان بخواهد متغیر است. یک روز شعارم "مدارا" و "صمیمیت" است یک روز دیگر "حق من" و "انتقام"!
خلاصه اینکه روزگار جالبی نیست. یک دلم می گوید "بزن لت و پارش کن، تمام شود برود پی کارش" آن یکی دلم و البته رفیق گرمابه و گلستانم -آیدا- معتقدند "کی بشود که باز بعد ۱۲۰ سال تو از کسی خوشت بیاید. فرصت بده بذار زمان تکلیف همه چیز را مشخص کند." باز بین این دوتا دل دعوا می شود که زمان فقط وابستگی را بیشتر می کند و بس! نمی میری که! چند روز حالت بد است و بعد عادت می کنی، کنار می آیی! این همه مردم حالشان بد است تو هم یکی! این تاوان اعتماد زود هنگام است. چشمت کور دندت هم نرم!
و این وسط هیچ چیز بدتر از این نیست که فکر کنی آن به اصطلاح "یار" دارد بازی ات می دهد و برایت فیلم بازی می کند... :(

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۰۹
رها .