شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

و بالاخره پس فردا تمام می شود! کاری که انجامش از ابتدای کار هم اشتباه بود. نتیجه اش برای من شد یک سال و نیم دوندگی... خون دل خوردن... استرس کشیدن... هر آخر هفته و تعطیلی که به استرس اتفاقات احتمالی می گدشت... درگیری با نیروها... کابوس های شبانه... ضرر مالی... و در ورای همه این ها بحث و جدال با دوست پسری که بزرگترین مشکلش با من این بود که -به درست یا غلط- حس می کرد الویت اول زندگی من نیست!

به طور همزمان در 3 جا شاغل بودم. آن هم در 3 شهر متفاوت! و بدتر این که خودم هم در شهر دیگری زندگی می کردم. الان که پروژه رو به اتمام است سعی می کنم زیاد خودم را سرزنش نکنم. هر وقت ذهنم سمتش می رود با یک "اصلا فدای سرم" سعی می کنم سر و ته قضیه را هم بیاورم ولی درست بعد از این جمله صدایی در درونم نهیب می زند که مگر این سر چقدر فدایی می خواهد؟! و خودمانیم ولی این چه خریتی بود که من خودم را دچارش کردم؟!

حقیقتا ادامه زندگی به این شکل دیگر امکان پذیر نبود. حالا هم دیگر زمان فکر کردن به این چیزها نیست. اوضاع کرونا هم دارد بهتر می شود. شاید بعد از تمام استرس ها و بالا و پایین های زندگی زمان آرامش رسیده باشد. جدا که "ما را به سخت جانی خود این گمان نبود!" مشکلات مالی و کاری خودم یک طرف، بزرگترین خطری که از بیخ گوشمان گذشت بحث انتقالی علیرضا بود که چقدر جان به لبمان کردند تا میسر شد! تا کسی که دیگر همه زندگی من شده بود بیاید و دیگر نرود و خانواده من که دیگر داشتند غر می زدند که چرا رابطه را رسمی نمی کنید و بی خود و بی جهت لفتش می دهید!

هرگز فراموش نمی کنم! فشار روانی که هر دویمان شب قبل از پروازش می کشیدیم. مدتی از آشناییمان گذشته بود که فهمیدم فقط من نیستم که شب قبل از رفتنش توی دلم رخت می شورند... حال خودش بدتر از من بود و فقط یک راه برای تلطیف این شرایط وجود داشت که خودم بروم دنبالش و برسانمش فرودگاه. حداقل شب ها دلمان به دیدار فردا صبح خوش بود... و وقتی می رفت من بودم و دنیایی که به ناگهان سیاه و سفید می شد... خنده می رفت... شادی می مرد... و من می ماندم و چشم های پر از اشک و بغض سنگینی که با آب دهان قورتش می دادم. باید عاشق باشی تا بفهمی چقدر دردناک است دوری؛ من که به نوبه خود، به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود!

حالا بالاخره روزهای خوب دارند می آیند. دائم وسایل خانه نگاه می کنم و با هم در تخیلمان خانه رویاییمان را می سازیم. او می خواهد کف حیاط را چمن مصنوعی کند و من می گویم وقتی رفتیم خانه خودمان باید هر دویمان یاد بگیریم سالسا برقصیم! او به برق کشی خانه ور می رود و برایم عکس و فیلم می گیرد من سرویس صبحانه ام (که هدیه ی یکی از همکارانم و فعلا تنها جهیزیه ایست که دارم) را بسته بندی می کنم و توی اینستاگرام کلی وسیله تزئینی دلبر سیو می کنم...

فعلا زمان فکر کردن به آنچه از سر گذرانده ایم نیست. اصلا فدای سرمان!

روزهای خوب دارند می آیند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۱۴
رها .

صدای داد زدن یکی از بچه ها باعث می شود سرم را برگردانم ببینم چه شده. مدعی است کلا ولوم صدایش بالاست و دست خودش نیست! این هم یکی از جدیدترین بهانه ها برای به عهده نگرفتن مسئولیت رفتارش! از سر میز بلند می شوم "می پرسم چه شده؟" یکی از بچه ها می گوید:"هیچی این پیرزنه نه نوبت گرفته نه دکتر رفته... اومده می گه دارومو بدین!" نگاهش می کنم. خانم سالمند محترمی است. تمیز و مرتب لباس پوشیده و اصرار دارد که دارویش را بدهیم و معطلش نکنیم. هر چه صدایش می کنم نمی شنود. می روم بیرون می گویم :"مادر جان باید اول بری پیش پزشک واستون دارو بنویسه بعد بیاین اینجا" مرا نگاه می کند ولی حواسش اینجا نیست. انگار در عالم دیگری است. مسئول پذیرش درمانگاه صدایم می کند:"خانم دکتر این آلزایمر داره. گوشاشم سنگینه... باید داد بزنی تا بشنوه." تازه می فهمم داستان از چه قرار است!

-مادر جان تنها اومدی؟ کسی همرات نیست؟

فایده ندارد. مدام حرف خودش را تکرار می کند. داروهایش را می خواهد. آلزایمر بد دردی است! و برای من به شدت ملموس و آشناست. آخر بی بی آلزایمر داشت. آن هم از نوع شدیدش!

دفترچه اش را می دهم مسئول پذیرش می گویم:" یه نوبت واسشون بدین. من خودم همراش می رم پیش پزشک." آخر آدمی که آلزایمر دارد نمی تواند تنها جایی برود. اصلا نباید گذاشت تنها جایی برود. خدا را چه دیدی... شاید تنهایی توی آسانسور بترسد! یا تصمیم بگیرد از پله ها برود بالا و بخورد زمین و کار دستمان بدهد... مثل بی بی که یک شب زمستان که برف شدیدی هم آمده بود از خانه زده بود بیرون و توی سرما و تاریکی سر چهار راه نزدیک خانه شان نشسته بود روی برف ها. بدون لباس گرم! بعد یک شیر پاک خورده ای شناخته بودش و آمد در خانه ما گفت مادربزرگت سر چهارراه توی سرما نشسته... و وقتی پیدایش کردیم از چهارراه هم دور شده بود. انقدر زمین خورده بود که سر زانوها و کف دست هایش تماما زخم بود.

دست پیرزن را می گیرم با آسانسور می برمش بالا. پیش یکی از خانم دکترها نوبت گرفته ام ولی همین که می رویم بالا خودش می رود در اتاق یکی از آقایان دکتر را باز می کند و می نشیند روی صندلی. هر چه صدایش می کنم که "مادرجان پیش اون دکتر باید بری" فایده ندارد که ندارد. چشم حاج خانم آقای دکتر چشم آبی مان را گرفته!!! :)))))

خلاصه کار حاج خانم تمام می شود. داروهایش را گرفته و قاعدتا باید شاد و خوشحال باشد. در پرونده اش یک شماره تلفن ثبت شده. زنگ می زنم. دخترش است! خواهش می کند مادرش را نگه داریم تا بیاید دنبالش. حدسم درست است. کسی خبر ندارد که او کجاست. و وقتی می آید پیرزن مصرانه می گوید که داروهایش را می خواهد و نمی رود! انگار همه چیز SHIFT+DELETE شده باشد! به بچه ها می گویم چراغ ها را خاموش کنند و بیایند کنار. دخترش می گوید:"ببین مامان... تعطیلن!" و با این بازی با خود می بردش...

می رود در حالی که تمام خاطرات بی بی برایم زنده شده. بی بی به شکل بدی از دنیا رفت. رنجی که خودش برد در مقایسه با عذابی که بابا کشید هیچ است! و اضطرابی که دروغ چرا... هر از چند گاهی به سراغ من هم می آید که من هم این ژنتیک معیوب را دارم. هر چقدر هم تلاش کنم که خودم را به آن راه بزنم باز هم بی فایده است. آدم این وقت هاست که می فهمد چقدر عزیزانش را دوست دارد. آلزایمر بهشت جاهلیت است ولی جهنم واقعی ست برای کسانی که دلتنگت می شوند. عذابی از آن دست که به زیباترین شکل ممکن در فیلم جدایی نادر از سیمین به تصویر کشیده شد:

- چرا واسش این کارا رو می کنی؟ اون که نمی دونه تو پسرشی!

- من که می دونم اون بابامه!

به یاد بی بی و چادر رنگی و خانه اش و سفره های بلند بالایی که همه مان را به دورش جمع می کرد لبخند می زنم. نمی دانم روحی برای شاد بودن بعد از مرگ وجود دارد یا نه. ولی در هر حال یادش گرامی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۰ ، ۰۵:۴۶
رها .

می گوید:"خیلی کار دارم ولی انقدر خسته ام که نمی تونم بلند شم به هیچ کدوم برسم!"

- "امروز که جمعه است. چه کار واجبی داری؟"

- "می خوام بگم دستگاه بیارن آجرها و کف حیاطو ساب بدن که نو بشه... بعدم به دیوار حیاط گلدون بزنم."

خنده ام می گیرد. از آن خنده های ریز به معنای ذوق... و تایپ می کنم:

- "دیوونه ای؟ ما که الان تو اون خونه زندگی نمی کنیم. چه عجله ایه؟"

و اما خودم می دانم عجله نیست! کم طاقتی است... یا شاید یک مدل ذوق پنهانی! مثل آن روزی که آمد گفت می خواهد دور آینه دستشویی را نور مخفی بگذارد و ذوقش را کردیم.

دفتر ذهنم را ورق می زنم. ذهنم می رود به روزهای دور. یاد آن روزی که ازش پرسیدم :"دقیقا کی فهمیدی عاشق شدی؟" یک لحظه به دورترها نگاه می کند، لبخند می زند و چال گونه اش برایم دلربایی می کند. این یعنی دارد عمیقا فکر می کند! بعد نگاه می کند توی چشم هایم و می گوید: "همون روزی که برای اولین بار بوسیدمت! وقتی تو راه برگشت به خونه دستم از شیشه ماشین بیرون بود و رو ابرا سیر می کردم. تو همون حالت سرخوشی و پرواز یه لحظه از این کشف جا خوردم. به خودم گفتم: تو عاشق شدی پسر... دخلت اومده!" این را که می گوید یکباره چند صد پروانه شروع می کنند توی دلم بال زدن!...

"خوشا به بخت بلندم که در کنار منی!"

ذهنم باز ورق می خورد. می رود به آن روزی که به مامان گفتم:"می خواد بیاد خواستگاری..." مامان همون طور که سعی می کرد نخندد ولی گوشه لبش می پرید گفت :"خب؟!" و من با بی خیالی شیطنت آمیزی گفتم:"خب نداره دیگه... منو بده برم!" 

نه این که کم دعوا کرده باشیم ولی... همین که طاقت دیدن غصه اش را ندارم بهترین نشانه است که چطور از من دل برده...

 

مگر نه این که می گویند:

"لذتی بالاتر از این نیست که کسی را بیابی که جهان را مثل تو ببیند؛

اینگونه می فهمی که دیوانه نبودی!"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۰۳
رها .

لوسم کرده. آن هم نه کم! خیلی زیاد!

آنقدر که سختم است خودم تنهایی بیایم رستوران... خودم به دست هایم اسپری بزنم... خودم در نوشابه کوکا را برای خودم باز کنم... بدون اینکه اولین لقمه غذا را در دهانم بگذارد غذایم را شروع کنم... و خیلی چیزهای دیگر...

یک زمانی حرف احساسات بود. گونه اش را نوازش می کنم و به او می گویم "ای تو به من از خود من خویش تر" و حالا که بعد از این همه وقت تنها آمده ام بیرون متوجه می شم چقدر این جمله درست است.

او نیمه دیگر من نیست. تمام من است! و مهم نیست که پریروز دیدمش و همین ۳۰ دقیقه پیش با او صحبت کردم... دلم به شدت تنگش است. نمی دانم چگونه یک زمانی زندگیم به تنهایی می گذشت. یک کوله پشتی برمی داشتم برای چند هفته سفر می رفتم. بی قید و بندی... بی تعلق خاطری... بدون دلتنگی... بدون حس نیاز و کمبود... و حالا بسان یک معجزه اسیر شدم و دائم در ذهنم این جمله تکرار می شود:

 " من از آن روز که در بند توام آزادم"

حالا حتی نمی دانم چطور باید بدون چشم های خندانش که از بالای ماسک نگاهم می کند سر کنم. چطور بدون در دست گرفتن دست هایش راه بروم و چطور زندگی بی معجزه حضورش بگذرد و جالب تر اینکه نمی خواهم بدانم! هرگز نمی خواهم یادم بیاید چطور می شود بی عشق زندگی کرد!

حالا این ها را که می‌گویم دلیل دوری و دیری نیست ها! گفتم که لوسم کرده... ماجرا از این قرار است که تنها آمده ام رستوران و دلبر شیرین سخنم سردرد داشته و برای اولین بار بعد از یک سال و نیم با من نیامده و من دارم غذای مورد علاقه اش را می خورم و جایش به شدت خالیست...

چه کسی باورش می شد روزی من این ها را بنویسم!

عجب حال و هواییست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۴۱
رها .

نمی دانم دقیقا چه اتفاقی می افتد که تصمیم می گیریم بخشنده نباشیم. روایت خنده داری بود. شاید خیلی ها توی رابطه هاشان فراز و نشیب های سینوسی داشته باشند ولی بعد از یک سال و نیم دوستی، معضلات ما هنوز همان هایی هستند که از همان ابتدا بودند. همان مبحث تکراری "توجه"! و ما آدم های احمقی هستیم که دعوا می کنیم سر این که چرا ساعت ملاقات روز جمعه را زودتر نگذاشتی."من دلتنگ بودم! فکر کردم روز تعطیل می تونم بیشتر ببینمت!" بعد سر همین موضوع قهر می کنیم و کلا قرار را کنسل می کنیم!!! بعد مثل دیوانه ها بدون اطلاع آن یکی شال و کلاه می کنیم. من یک ساعت رانندگی می کنم. ترافیک است و حال بد و ساعت های کش دار. می رسم در خانه شان. که چراغ اتاقش را ببینم که روشن است یا نه! که حدس بزنم معشوق خوابیده یا طبق عادت رفته بیرون قدم بزند. که عکس بفرستم از منظره ی محله شان که "صحنه برات آشنا نیست؟" و به خیال خودم تنبیهش کنم "که حالا ببین کی اشتیاق دیدن نداره؟!" و به چه جراتی چنین حرفی به من زده. و بعد هم یک تنبیه کمرشکن تر که "فاصله دیدار امروز ما یک تماس یا درخواست بود!"

به قول شاعر: از تو به یک اشاره/ از ما به سر دویدن!

و حالا قسمت هندی ماجرا... وقتی پیام می دهد که صبر کن.. نرو.. و از این حرف ها و یک باره می بینی همان طور که به حالت اسلوموشن سرت را می چرخانی و ماشین کناری را نگاه می کنی ناغافل می بینی که شیک و پیک و فوکول کروات کرده توی ماشین کناری نشسته دارد نگاهت می کند!!! به معنای واقعی unbelievable!

دو ساعت است درِ خانه اش هستم! دو ساعتی که او رفته همانجایی که همیشه قرار می گذاشتیم توی ماشین نشسته به این امید که شاید من از خر شیطان پیاده شوم و بروم دیدنش! بعد هم ناامید شده همان موقع که من پیام دادم نزدیک خانه بوده داشته برمی گشته که از صحنه ی عکاسی شده فهمیده کجا هستم سریع آمده همانجا! راستش الان که نوشتم حس رومانتیک واری به من دست داد! ولی اگر فکر کنید تمام این ها باعث شد فکر کنیم حالا که ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند ما هم انسان وار نگاه عاشقانه ای به هم بیندازیم. دست هم را بگیریم و در افق محو شویم و happily ever after بوس... بوس... عروسی بشیم، کور خوانده اید! ما اگر رفتار انسانی و کوتاه آمدن بلد بودیم که اصلا کار به اینجا نمی کشید.

خلاصه سردردتان ندهم. آمد نشست توی ماشین مثل سگ و گربه به هم پریدیم. بعد من کلی گریه کردم... او به غلط کردن افتاد! بعد ادامه دعوا کشید به خانه و چت و پیام و کلا همدیگر را لت و پار کردن. روز بعد هم قرار بعد از کار و توی ماشین ناهار خوردن و فیلم کمدی دیدن... آن هم در حالی که من تکیه داده ام به در، پاهای من را از کفش درآورده، با کرم ماساژ چرب می کند و ماساژ می دهد و من که سر شانه اش را می بوسم و به این فکر می کنم که:

زن و شوهر دعوا کنند... ابلهان باور کنند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۵۹
رها .
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۱۵
رها .

دوست دارم بدانم در این عصر تکنولوژی و سوشیال مدیا زدگی دقیقا مخاطبان وبلاگ چه کسانی هستند؟! برایم خواندن وبلاگ و دستنوشته های کسی که نمی دانی اصلا صلاحیت قلم دست گرفتن دارد یا نه، اعتماد به او و تلاش برای شناختن دنیای درونش همان قدر دور از ذهن و مربوط به گذشته هاست که روزگاری پیاز قرض گرفتن از زن همسایه...! می دانید من همه را امتحان کردم! از تلگرام و واتزاپ و اسکایپ گرفته تا ایسنتاگرام و فیس بوک که بیشتر حالت خاطره نویسی و ثبت خاطرات را دارد... ولی وبلاگ حال و هوای دیگری دارد. مربوط به گذشته های دور و صمیمی... با آداب و دید و بازدید های خاص خودش که خودم مدت هاست دیگر به جا نمی آورم. حالا بعد از تمام ماجراجویی ها و زیر و رو کردن همه این ها حسم به وبلاگ چیزیست شبیه به خانه خود آدم است!

در این میان اینستاگرام بیشتر از همه حالم را به هم زده. این همه اکسپوز و ابراز خود برایم تهوع آور است. آدم های خوشبختِ پرفکتِ همه چیز تمام! با آن رابطه های فوق العاده رمانتیکشان که خصوصی ترین ابراز علاقشان هم باید توی چشم و چال بقیه باشد! مثل این سیر تبریکات تولد و بعد اسکرین شات از آن ها و پاسخشان توی استوری!!! گویی چیزی به نام پی وی کشف نشده... یا ایام خاص مثل روز پدر یا روز مادر که اینستا را شبیه جلسه اولیه مربیان می کرد از بس همه با والدینشان حضور دارند... آن هم در شرایطی که بنده خودم می دانستم بسیاری از این بندگان خدا (پدر و مادرها را عرض می کنم) من جمله والدین خود بنده، حتی نحوه استفاده از گوشی هوشمند را به درستی نمی دانند! شما را نمی دانم ولی از نظر من این رفتارها زیادی fake و فاقد اصالتند. خیلی دلم می خواهد زیر پست هایشان بنویسم بس است لطفا! حالمان را به هم زدید! چقدر شوآف؟! برای نمایش سفرهای لاکچری و غذاهای شیک و پیک و دوستان فوق باحالتان! من اسمش را می گذارم سندرم زندگی های crop شده! یعنی زدودن ضایعاتی که پیام منفی مخابره می کند و ویرایش و روتوش کردن آن بخش نمایش داده شده به طوری که به شکل حال به همزنی فوق العاده به نظر بیاید! نمی دانم متوجه می شوید منظورم چیست یا نه...

این است که تصمیم گرفتم رهایش کنم و رها شدم! باورتان نمی شود. چقدر حس بهتری دارم. به خودم... به زندگی ام که منحصر به فرد است و خب من تصمیماتی گرفته ام. در بعضی جنبه های زندگی پیشرفت کردم و طبیعی است که تمرکزم روی بخش دیگر کمتر شده که این نتیجه طبیعی انتخاب هایم است. من گفتم سندرم زندگی های کراپ شده ولی بعدها اصطلاح علمی تری برای آن پیدا کردم:

FOMO= fear of missing out!

حالا این فومو چی هست؟ فومو در اصل به معنای ترس از جا ماندن است. مثل این که فکر می کنی همه دارند تند و تند در زندگی شان رشد و پیشرفت می کنند و تو از همه این ها جا مانده ای! یا مثلا در جای دیگر دارد به بقیه بیشتر خوش می گذرد یا برنامه هیجان انگیزتری هست که توی نوعی داری از آن جا می مانی و این به شما استرس وارد می کند و اجازه نمی ده از همان امکانات در دسترست برای زندگی بهتر بهره ببری و این دقیقا اتفاقی بود که برای من داشت می افتاد. اینکه همه دوستانم حال دلشان از من بهتر است. زندگی شان از من جالب تر است. از من موفق ترند. روابط طلایی را تجربه می کنند و در کل با حس یک شکست خورده تمام عیار از اینستاگرام برمی گشتم!

خلاصه کلام این که مراقب سلامت روح و روانتان باشید. نگذارید سندرم های جدید آزرده تان کند! روح و روانتان را هر جایی نبرید و هر چیزی به خوردشان ندهید. خیلی از این ها توخالی است. هیچ جا هیچ خبری نیست. بچسبید به زندگیتان و به بهترین شکلی که بلدید کیفش را بکنید...

 

به قول شاعر (مجتبی کاشانی):

شعله روشن این خانه تو باید باشی

هیچکس چون تو نخواهد تابید

چشمه جاری این دشت تو باید باشی

هیچکس چون تو نخواهد جوشید

سرو آزاده این باغ تو باید باشی

هیچکس چون تو نخواهد رویی

 

باز کن پنجره صبح آمده است

در این خانه رخوت بگشا

باز هم منتظری؟!

هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید

و نمی گوید برخیز که صبح است بهار آمده است

 

خانه خلوت تر از آنست که می پنداری...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۵۸
رها .

سال نو مبارکی ها بدون ذره ای از حال و هوای عید گذشت و برای ما که تو مراکز درمانی کار می کنیم کار حتی سخت تر هم بود. به لطف کرونا این روزها کار کردن در چنین جاهایی یه بدنامی خاصی داره که باعث می شه خودت ترجیح بدی بیرون نری و با کسی مراوده ای نداشته باشی. ولی به هر حال دیر یا زود این نیز بگذرد...

سالی که گذشت برای من سال بسیار پرباری بود. تجربه های عاطفی و کاری بسیار عمیق و پدر مادر داری داشتم! در مورد اولی حوصله ندارم صحبت کنم ولی دومی... و امان از دومی...

نمی دونم اینجا گفتم یا نه ولی خلاصه عملکردم تو سالی که گذشت این بود که داروخانه زدم و در کنارش یه مزایده هم برنده شدم. دنیای جالبیه. فکر می کنم منو از اساس ساختن برای همین کار. یک جایی رو بدید دست من براتون مدیریتش کنم! و این کار رو با تمام وجود و با جون و دل انجامش می دم. تمام وقت سر کارم و در کنار کار داروخانه و کلینیک کار بورس رو هم به طور نیمه حرفه ای دنبال می کنم. فکر می کنم طبیعیه که وقتی برای کارهای دیگه باقی نمونه! هر چند که خودم به این امر واقفم که این زندگی طبیعی نیست!

چند وقت پیش با یکی از دوستام صحبت می کردم. اونم بدتر از من به شدت مشغوله و تمام وقت داره کار می کنه. به من می گفت علت زیاد کار کردنش با من فرق داره. انگیزش از این همه کار کردن در درجه اول پولش نیست! کار می کنه که مشغول باشه. خوب به حرفاش فکر می کنم. حقیقت زشت پشت این سبک زندگی همینه. همه ماهایی که بی نهایت گرفتاریم و خودمونو پشت کوله باری از مشکلات پنهان کردیم... درد همه ما یکیه! و حقیقیت تلخی که خیلی هامون جرات گفتنش را نداریم این چیزیه که الان بهتون می گم: "هم ما داریم فرار می کنیم!" شاید هر کدوممون از یک چیز متفاوت! ولی این مساله کاملا صادقه.

جدیدا به این نتیجه رسیدم که زندگی به طور طبیعی و نرمال یکسری turning point پیش روت می ذاره. یعنی یه سری نقاط کلیدی که طی اون تغییرات اساسی تو زندگی آدم ایجاد می شه. از همون اول که تغییر بزرگ زندگیت راه رفتنه. بعد حرف زدن... مدرسه رفتن... بلوغ... انتخاب رشته... کنکور... دانشگاه... ادامه تحصیل... کار... ازدواج... بچه... البته اینا مثاله. می تونه ترتیبش متفاوت باشه. یا مثلا خیلی ها که دانشگاه نرفتند ولی به هر حال این مراحل با کمی تفاوت تو زندگی همه ما وجود داره. به انتهای هر کدوم از این ها که برسی دیگه به جورایی حوصلت سر رفته. داری آماده می شی واسه مرحله بعد... و من به شخصه از مرحله بعد می ترسم! و برای فرار از اون به شکل افراطی چسبیدم به همون چیزهایی که توشون خوبم و حمایت و تحسین اجتماعی را در کنارش تجربه می کنم. بله من البته که نقص های فراوونی دارم ولی اراده قوی و ریسک پذیری بالایی دارم و از به نتیجه رسیدن پروژه هام و برنامه ریزی ها مداوم لذت می برم. من هر روز برای رفتن به سر کار اشتیاق دارم. برنامه ها و آینده کاریم تو ذهنم روشن و مشخصه. حتی دیگران هم این رو متوجه شدند. من کسیم که از صفر صفر صفر شروع کرد و در انجام تمام این کارها که یک سال اخیر منو به شدت پر کرد حتی از حمایت خانواده ام هم محروم بودم. چرا که در ذهن پدر و مادر من (که البته ایرادی هم نمی شه بهشون گرفت) دختر که ازین کارا نمی کنه! حقیقت اینه که اگه به آنیما و آنیموس وجودی آدم ها بخوایم اشاره کنیم شخصیت و منش من متاسفانه خیلی با هم جنسانم مطابقت نداره! و دروغ چرا؟ حقیقت اینه که شاید من واقعا باید مرد به دنیا میومدم!

اتفاقای خیلی زیادی رو از سر گذروندم. حالا که به یک سال گذشته نگاه می کنم می بینم که برای اعتماد به نفس بالا و شخصیتی که بعد از همه این مسائل به دست آوردم بهای سنگینی پرداخت کردم. شب هایی که با استرس چک و وکیل خوابیدم! استرس همه قرارداد ها... پرسنل... حقوقت و بیمشون... شرکت های دارویی... تهدیدهایی که بخاطر شرکت تو مزایده شنیدم... اون روزی که رفتم انبار دارویی رو تحویل بگیرم و دیدم تا خرخره پرش کردن که هزینه مالی زیادی بهم تحمیل کنند... روزی که زنگ زدم درخواست بازرس کردم و گفتند کسی رو ندارند بفرستند... وقتی زنگ زدم به مافوقشون گفتم اینا کمر بستند منو زمین بزنند. من زیر بار این انبار نمی رم و آخرش حرفمو به کرسی نشوندم تا قدیمی ترهاش که اینجا رو ارث آبا اجدادیشون می دونستند بفهمند که باید این به قول خودشون یه الف بچه رو جدی بگیرند!... نگم براتون... خلاصه خیلی خون دل خوردم. خیلی جاها درست وقتی تمام قدرتم رو جمع کرده بودم که فقط اشکام سرازیر نشه بقیه تو رفتارم اقتدار دیده بودند که این رو مرهون همین تجربیات اخیرم... ولی در نهایت راضیم. از تک تک کارهایی که کردم... از لحظه لحظه زحماتی که کشیدم... ازین که می تونم جلوی آینه بایستم با دست راستم بزنم رو بازوی چپم و با یه لبخند کنج لب به خودم بگم"you did it girl!"

سال شلوغی بود برای من و یک درس خیلی مهم از زندگی گرفتم که شاید گفتنش یه جملست ولی من با بندبند وجودم درکش کردم و اینجا باهاتون به اشتراک می گذارم هر چند خدا می دونه برداشت شما ازش چی باشه... ولی خواهش می کنم به این جمله خیلی جدی فکر کنید و اونم این که: "چیزی که بهاش آرامشت باشه زیادی گرونه!"... نمی ارزه جانم! اگر دنبال هیجان در زندگی هم هستید همون راهی رو برید که سالهاست آزموده شده. بچسبید به همون turning point های نرمال زندگی و بالا و پایین رفتن روزگار رو در اون ها تجربه کنید! نه این که خلاف اون رفتن غیرممکن باشه. فقط متفاوت بودن، تنهایی رو هم به دنبال داره!

در این سال جدید و در آستانه ی 30 سالگی قراره پامو از روی پدال گاز بردارم. قراره یواش تر برونم. بیشتر لذت ببرم و کار کنم برای این که زندگی خوبی داشته باشم و نه برعکس... قراره ورزش کنم... ساز بزنم... سفر برم... و دور و برم رو پر کنم از آدم های خوب و ناب... قراره بالاخره از خر شیطون پیاده شم و برم دنبال همون turning point های معمول...

و همه چیزای قشنگی که زندگی قراره پیش روم بذاره...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۱۸
رها .

می دونید در زبان اسپانیولی واژه ای وجود داره به نام ganas... که اگه بخوایم دقیق معناش کنیم می شه گفت "شور زندگی!" چیزی که من مدتیه ازش تهی شدم. شاید مربوط به همین سی سالگی لعنتی باشه. سی سالگی با همه ی تصوراتی که از بچگی ازش داری و وقتی بهش می رسی و می بینی با این تصویر خیالی فاصله داری... خب صادقانه بخوایم بگیم حس خوبی نیست. ولی من تصمیم گرفتم این شور رو دوباره به زندگیم برگردونم. تصمیم گرفتم واسه اتفاقای کوچیک ذوق زده بشم و برنامه ریزی کنم و مثلا شب یلدام با بقیه شب ها متفاوت باشه! اینه که به خواهری پیشنهاد دادم تو باغشون مهمانی بگیره و منم کمکش بدم و واسه جمعه شب هم با دوستام یه تور ثبت نام کردیم...

یلدای فامیلی مثل هر مهمانی خانوادگی محترمانه تر و اتو کشیده تر برگذار شد. یه مهمانی حدودا سی نفره که هر کسی یه خوراکی همراهش آورده بود. نشستیم زیر کرسی. میوه خوردیم. آجیل خوردیم و بعد برنجک و کیک و شام و دسر و ... و کمی قبل از اونکه بترکیم متوقف شدیم! با سنتور و تنبک آواز خوندیم. اونایی که اهلش بودن لبی تر کردن. قلیون کشیدیم و زدیم و رقصیدیم و به خوبی و خوشی تمام شد...

اما مهمانی دوستان... حقیقتش ما یه تور ثبت نام کردیم برای شب بعدش. چیزی که تو آگهی نوشته بود موسیقی زنده بود و حافظ خوانی و آتش بازی و ... که من و چهارتا از دوستام قرار شد بریم. ولی چیزی که در عمل دیدیم یه دیسکوی 500-600 نفری بود که گویا فقط ما چهار پنج تا خبر نداشتیم اون تو چه خبره! بقیه همه آماده و شینیون کرده و لباس مجلسی پوشیده اومده بودن. ولی وااااقعا خوش گذشت...

گروه ما یه گروه 7-8 نفره است که از طریق یه میتینگ زبان با هم آشنا شدیم و خیلی وقته که همدیگرو می شناسیم. 5-6 نفر ازین گروه صمیمی تریم و رابطمون با هم منو یه جورایی منو یاد سریال فرندز میندازه... خلاصه 5 نفری رفتیم تور... از همون اول کار که آذین غرغر می کرد که من نمیام و اینجا قلیون ندارن و بابام گفته حق نداری پاتو جایی بذاری که مشروب و قلیون نباشه و چقدر سر این قضیه ما رو خندوند! بعدم که سر جای نشستن کلی مساله پیش اومد و برای ما 5 تا جا کم اومد و محمد حسین داغ کرد رفت چنان دعوایی باهاشون کرد که اومدن اختصاصی واسه ما 5 تا یه دست میز و صندلی کنار استیج رقص گذاشتن. به عبارتی شدیم گل وسط قالی! 

خلاصه دی جی شروع کرد و ملت اومدن وسط و ما هم کم کم بلند شدیم 5 نفری واسه خودمون یه حلقه کوچیک درست کردیم و رقص که نه... ادا اطوار در میاوردیم! خلاصه تو همین شرایط یونس عزیز ما که کلا به عاشق شدن معروفه :))) اومد به من گفت رو یه دختره کراش داره! ما هم که منتظریم واسه داستان درست کردن! با آذین تصمیم گرفتیم دختره رو واسه یونس ردیف کنیم. هی رفتیم دور دختره پلکیدیم! رفتیم جلوش که یعنی با هم برقصیم و بیاریمش تو گروه و اینا که دیدیم نه بابا سرش گرمه اصلللللاااا محل سگم بهمون نمی ذاره. اون طرفم زهرا و حسین مرده بودن از خنده. هر چیم به این پسره می گفتیم بابا این محل نمی ده یکی دیگه رو انتخاب کن ما حق دوستی رو به جا میاریم این رفیق ما پاشو کرده بود تو یه کفش که الا و بلا همین!!! ولی الان می فهمم که واقعا پسر بودن سخته! بری طرف یکی... آیا طرف محل بده؟ آیا نده؟... ریسکه واقعا! یهو سنگ رو یخ می شی :)

یه بحثیم ما قبلا تو گروه زبانمون داشتیم که به نظرتون رابطه دوستانه با کسی که قبلا باهاش تو رابطه بودین و به هم زدین امکان پذیره و خوبه یا نه... محمد حسین بنده خدا اون جلسه یه اشتباهی کرد یکی دو بار وقتی داشت راجع به ex اش صحبت می کرد به جای her گفت him! ما هم که منتظریم یکی همچین سوتی بده. بعدش که اومد تصحیحش کنه من هی سر به سرش گذاشتم که ببین حسین جان! 

-you shouldnt be ashamed of what you are. we totally respect that... just accept it & ...

خلاصه یه همچین بحثی از قبل داشتیم. بعد شب یلدایی هم از اونجا که ما رسما وسط سالن و کنار استیج بودیم چند بار پیش اومد که پسرا حسینو که رو به فضای رقص نشسته بود بلند کردن باهاشون برقصه. حالا حساب کنید چندتا دوست باجنبه! مثل ماها و یه همچین پیشینه ایم داشته باشه... بچه ها حسابی از خجالتش دراومدن...!!!

خلاصه این که خیلی خوش گذشت. بعد از تمام اتفاقایی که این مدت گذشت، بعد از تمام اون چیزی که من اسمشو می ذارم سگ دو  زدن! واسه کار... بیمه... قرارداد... وکیل... استرس چکا... خیلی وقت بود از اون خنده هایی نداشتم که اشکم در بیاد. ازونایی که دلتو می گیری و از طرف خواهش می کنی بس کنه و بعدش گونه هات از شدت خنده درد گرفتن...

حقیقتش من خودم نه آنچنان اهل رقصم. نه مشروب. نه قلیون... سیگار... هیچی! به طرز حال به هم زنی زندگی سالمی دارم. ولی دیشب وقتی می دیدم بیشتر میزها خانوادگیه و حتی سن داراش اهل دلن و اومدن قر می دن... وقتی همه سرشون به خودشون گرم بود و حتی ذره ای من احساس معذب بودن نداشتم... وقتی با دوستام (یه جمع دختر-پسری) اومدیم کلی گفتیم خندیدیم هوای همو داشتیم حال و هوامون عوض شد و خستگی های این چند وقتو در کردیم یه لحظه دلم گرفت! چه آزادی های سطحی و ساده ای رو نداریم! چه ترسای مسخره ای تو دلمون گذاشتن! چقدر سخت گرفتیم... چی می شد اگه هر آخر هفته همچین جاهایی بود که اگر بود هم من مشتری دائمش نبودم. ولی برای اونایی که می خوان...

این پست یه نمه آبدوغ خیاری بود ولی دلم می خواست همچین خاطره خوبی رو ثبت کنم...

از اون خاطره هایی که بعدا یادآوریشم حس خوبی بهم می ده.

راستی! یلدا مبارک!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۸ ، ۲۳:۳۰
رها .

من در این یک سال اخیر... و به طور دقیقت تر از دی ماه سال پیش اشتباهات زیادی کردم! البته اشتباه که نمی شود گفت! آدم اول کار فقط یک تصمیم می گیرد. به همین سادگی... یک "تصمیم" ... با اطلاعات ناقصی که دارد. با همه چیزهای که آخر کار می داند و یادش می رود که اول کار این همه را نمی دانست. گذشته ای که آن موقع هنوز اتفاق نیفتاده بود و او هم کف دستش را بو نکرده بود و با اطلاعات ناقصی که به دستش آمده بود، داشت بهترین تصمیم را می گرفت...

این ها همه درست... ولی نکته ی مهمی که بعدها دریافتم اینست که همیشه ی خدا "نشانه" هایی وجود دارد. نشانه هایی که به ما چراغ خطر نشان می دهند و ما اغلب با خوش خیالی از آن ها عبور می کنیم... با "انشاالله که چیز مهمی نیست" ها... و "هر گلی یه خاری دارده" ها... و چرندیاتی ازین قبیل که جز برای خود فریبی به کار نمی رود. نکنید! ... نکنیم!... با خودمان روراست باشیم...

حقیقتش این است که عمیق تر که نگاه می کنم می بینم در تمام مدت یک سال گذشته در هر تجربه ای که به تلخی یا شادی گذشت نشانه ها به من حقیقت را می گفتند! تمام آنچه در صحنه نمایش آخر بر من روشن شد.. تمام حرف ها و صحبت ها... تنها بیان شفاهی مسائلی بودند که خودم از قبل می دانشتم!

و در نتیجه نکته مهم امروز این که »  اگر می خواهید با سر به زمین نخورید، نشانه ها را جدی بگیرید!

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۸ ، ۱۲:۵۵
رها .