نمیدونم... شاید به نظر کلیشه ای بیاد ولی یک باره در ذهن من جرقه زد... و من بعد از اون قضیه یا بهتره این طور بگم بعد از این واقعیت تلخ راحت تر با خودم کنار اومدم. در حقیقت اون چیزی که قصد دارم اینجا بنویسم همینه.
بهتره این طور شروع کنم: کلا چند دسته از افراد هستند که کیفیت زندگیشون پایینه. ممکنه حتی دکتر، مهندس هم باشند. اما یه روز میاد که می بینند (به قول یکی از شخصیت های فیلم Dead Poets` society:) they have come to die, discovering the fact that they have not lived yet!!! به عبارتی موقع مرگ می فهمن که اصلا زندگی نکردند.
و من همه ی ترسم ازاینه! کیفیت زندگی پایین یعنی لذت نبردن از لحظات، یعنی fantacyهای بی اساس، یعنی توقعات بالا، یعنی بسیاری از کارهایی که من با زندگیم کردم. مطلق گرایی! یعنی توجه به توانایی های بالقوه بدون این که به توانایی های بالفعلت توجه کنی. و این یعنی آغاز دوران ناآرومی... چون همش فکر میکنی – یعنی فکر می کردم عقبم. از چی رو نمی دونم. شاید از زندگیم... شاید... واقعا نمی دونم...
نکته ی ظریفیه حرفی که جبران می زنه: خدایا به من آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه که هستم... و این خیلی مهمه. این که یه درک خارجی داشته باشیم از اون چیزی که هستیم(خود واقعی) و اون چیزی که می خوایم باشیم(خود ایده آل) و مشکل خیلی از ماها اینه که متاسفانه بین این دو تا تصویر واضحی نداریم و ما اغلب تصوری از خودمون در ذهنمون شکل می دیم که در حقیقت چیزیه که از نظرمون افتخار آفرین و ایده آله و اصلا هم متوجه این قضیه نیستیم که این فرد من نیستم و این خیلی بده. چون آدم اگه تو خیابون هم گم بشه واسه پیدا کردن مقصدش باید اول درک درستی از موقعیتی که در اون هست داشته باشه و بعد مسیرش به طرف هدف. اگه من الان ندونم مثلا الان چهارباغم یا توحید چه طور می تونم بفهمم که مثلا چطور می شه رفت انقلاب؟! ولو این که نقشه هم جلوم باشه. تصویر ما از خودمونم همین طوره.
ما اگه درک درستی از وضعیت کنونیمون نداشته باشیم هیچ وقت مسیر مشخصی هم واسه تغییرش پیدا نمی کنیم.کسی که بخواد به جاهای بالا برسه باید اول شهامت مواجه شدن با خودشو داشته باشه با همه ی خوبی ها و بدی هاش. و بعد از اون می شه مواجه شدن با زندگی.زندگی که به نظرم باید خلاق و زیبا باشه و گاهی با هیجان، نمیشه آدم خودشو لای زرورق بپیچه و آسه بره آسه بیاد که گربه شاخش نزنه!!! من ترجیح می دم به خاطر اشتباهایی که کردم خودمو سرزنش کنم تا این که حسرت کارایی که نکردم رو داشته باشم.... نمی دونم شاید یه روز به این نتیجه برسم که این کار هم درست نیست ولی فعلا تنها چیزیه که به ذهنم میرسه.
خیلی وقت بود که می خواستم این کارو بکنم...یه جایی واسه خودم... واسه نوشتن لحظه به لحظه های خنده و گریه ها. واسه گفتن حرفا و اشتراک گذاشتن خاطره ها با کسایی که شاید در ابتدا غریبه اند... ولی بهتر از هر کسی من واقعی رو می شناسند... و یا شاید اصلا مساله دیگران نیستند... همین که خودت واسه خودت دوباره تعریف کنی و خودت بشی مخاطب خودت همینم حس قشنگیه... اتفاقاتی که تو زندگی آدم میفته و قبل از این که بفهمیم چی بود و چی شد می بینیم چه تاثیر بزرگی تو زندگیمون داشته ... خاطراتی که دیگه خود منم خود شمایید... و بی این که بهشون فکر کنیم جزئی از ما شدن و زندگیمونو می سازند.
این مطلبو به عنوان اولین پست وبلاگ با یکی از شعرهایی که خیلی دوستش دارم تموم می کنم:
زندگی درک همین امروز است
فهم نفهمیدن هاست
ظرف امروز پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز دریغش کردیم آخرین فرصت همراهی ماست...