شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی
Wireless خوابگاه که نصب شد کلی خوشحال شدیم ولی بعد دیدیم زهی خیال باطل ... اول فقط محدودیت زمانی داشت الان محدودیت حجمی هم پیدا کرده هر چیزی رو دانلود نمی کنه باید حجمش کم باشه. احتمالا چند وقت دیگه محدودیت تعدادی هم بهش اضافه می شه :در روز فقط یه تعداد مشخصی سایت می تونی بری!! ولی واسه من که خوبه. حداقل می تونم بیام ببینم اینجا چه خبره.  ------------------------------------------------------------- امروز فقط یه کلاس داشتیم که اونم با 10-12 نفر تشکیل شد تقریبا همه  رفتن ولایتشون و ما هر چی التماس استاد سیوتیکسو کردیم قبول نکرد که کلاسو کنسل کنه و یه عده از جان گذشته که اغلبشون هم بچه های راه دور بودن اومدن تا کلاس تشکیل بشه و بقیه هم که اکثرا کسایی بودن که هر آخر هفته می رفتن خونه دلشون واسه مامی ددیشون تنگ شد و قید کلاسو زدن. نمی دونم همه جا این طوریه یا فقط کلاس ما همه این طور واسه هم مرام می ذارن! ماهایی که موندیم، سر تشکیل شدن یا نشدن این کلاس کلی اعصاب خوردی ، دعوا تا نزدیکی های زد و خورد،(و اگه بخوام به زور مثبت به قضیه نگاه کنم) رشد شخصیتی(!) داشتیم. بگذریم...  ------------------------------------------------------------- از در دانشکده که میای بیرون سرویسا رو می شه دید و مسئولش که بلند داد میزنه سرویس 1و خزر جلو...3،5،6 عقب. بچه ها هم که انگار خوششون میاد هردفعه الکی سوال بپرسن! با این که همیشه همین طوره بازم همیشه یه عده مثل مرغ سر کنده موندن کدومو سوار شن...  ------------------------------------------------------------- هوا داره سرد میشه. نم نم بارون که به صورتم می خوره یاد حرف یکی از بچه ها میفتم که می گفت کسایی که از بارون بدشون میاد دچار مدرنیسیته شدند!! و جواب یکی دیگه از بچه ها که می گفت کسایی که از بارون بدشون میاد احتمالاعینکی ان! از یاد آوری این حرفا خندم می گیره آخه منم عینکیم... تو هوای بارونی یا مه واسه عینکم واقعا به یه برف پاک کن نیاز دارم! هوا که ابری می شه دلم می گیره. مخصوصا الان که عیده و من نتونستم برم خونه و هم اتاقی هام هم دارن می رن.  خدایا خسته شدم. کاش زودتر این 3-4 سال باقی مونده هم تموم شه...!   خوب تموم شه.   گاه گاهی دل من می گیرد و هوایش ابریست و دلش می خواهد برود از این جا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۰ ، ۱۳:۳۹
رها .
هنوز تمام نشده شروع می شد... افکار رنگینی که گاهی سریع شعله می کشیدند و گاهی اصلا سر نمی زدند... برای مدت ها تنهایم می گذاشتند انگار اصلا نبودند و من می ماندم و یک جهان آرامی که ... نه این آرامش را نمی خواستم... سکون را نمی خواستم. گاهی دلم می گرفت. روزهایم هم همین طور ؛ بوی روزمرگی می دادم. خودم ... افکاری که نبودند! افق دیدم تا آخر روز بیشتر نمی رفت... تا موقع خواب! میان یک سر در گمی بودم. به هدف هایم مشکوک بودم به فردایم نامطمئن... یک مه غلیظی در ذهنم همه چیز را می پوشاند. اجسام وضوحشان را از دست می دادند و تفکر این ها همه از یک شکستن آغاز می شد. آغاز بی فردایی! نمی دانم... سعی می کردم خوش بین باشم. به خودم می گفتم این یعنی زندگی در لحظه؛ بدون انتظار برای آینده. بعد مثل کسانی که از بی سروسامانیشان خوشنودند و شاید برای نخستین بار می توانند سرشان را بالا بگیرند و بگویند ما هم مشکل داریم ، بر سر خودم فریاد می زدم که این یک دروغ است. زندگی بی هیجان چیز کثیفی است. در زمان گم می شدم. هر روزم همان گونه می گذشت که باید... قابل پیش بینی ... و من از این بیزار بودم. زندگیم تغییر می کرد و من مثل آدم های کودن فقط در کنج ذهنم می نشستم و سوهان به دست بر دیوارش می نوشتم که این عادلانه نیست... و ضعف همه ی وجودم را می گرفت و من از این حس متنفر بودم. من متنفرم از این که حس کنم کاری در دنیایم انجام نمی دهم... و در یک جمله این بلایی بود که بر سر زندگیم آورده بودم. من از خودم متنفر می شدم وقتی  می دیدم کاری در دنیایم انجام نمی دهم. و امروز آغازیست... آغازی برای شروع!!! نمی دانم دقیقا چه می خواهم ولی همین که بدانم می خواهم بدانم چه می خواهم هم خودش شروعیست... خودش کاریست در دنیای در هم و شلوغ من... من زلالی روحم را باور دارم و این تنها سرمایه ایست که اگر از من گرفته شود، خواهم مرد... نمی دانم از کجا ، ولی باید شروع کرد...   چند روز پیش پدرم این شعر را برایم در دفتر خاطراتم نوشت: خانمان    سوز  بود  آتش  آهی   گاهی ناله ای می شکند  پشت سپاهی گاهی زرد   روئی  نبود   عیب  نرانم    از   کوی جلوه بر قریه دهد خرمن کاهی   گاهی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۰ ، ۱۰:۲۳
رها .
هفته ی اول دانشگاه بود و هیچ کلاس درست و حسابی تشکیل نشد. از 45 نفر کلاس جمعا شاید 20 نفر از بچه ها اومدند. دیگه فقط بچه ها نیستند که کلاسا رو می پیچونن. استادا هم از خدا خواسته یا نمیان یا اگه اومدن هم یه 45 دقیقه ای آسمون ریسمون می بافن ، یه نیم ساعتی هم اگه شد درس می دن و آخر دست هم زود تعطیل می کنن... استاد فارماکو دوشنبه اومد 43 دقیقه راجع به این حرف زد که اگه دیر بیاین سر کلاس راتون نمی دم... از کلاس که اومدیم بیرون از سال بالایی ها پرسیدیم قضیه جدیه؟! گفتن چرند گفته راه می ده، خواسته واستون کلاس بذاره! از همین جاش متوجه شدیم که استاد با ابهتیم هست!!! سر کلاس آمار استاد یه 20 دقیقه ای داشت ما رو قانع می کرد که ماشین حساباتونو عوض نکنید، چون دکمه ی بعضی ماشین حسابا سفت تره بعد سر امتحان دچار مشکل می شید... فکر می کنید دارید درست حساب می کنید در حالی که عدد نخورده... محاسباتتون اشتباه شده...اشتباه جواب می دین... دست آخرم میفتین!!! منم به خدا قسم یه صدم درصد به کسی نمره اضافه نمی کنم... با کسیم تعارف و رو در بایستی ندارم...( خب دیگه، تکلیف این درسم روشن شد!) درس بعدی که تشکیل شد زبان تخصصی بود که دکتر ه. از گروه سیوتیکس اومده بود و همه بچه ها رو مجبور کرد نفری یه پاراگراف از متنی که آورده بود بخونن به انگلیسی بگن چی گفته... اسما رو هم رندمایز صدا می کرد... بعدم که بلانسبت دانشجوی بدبخت با قیافه ی شبیه علامت سوال نگاش می کرد هی می گفت say sth! یکی هم نبود بگه که بابا آخه اون بخت برگشته ای که تا حالاش از زیر بار زبان یاد گرفتن در رفته حالا با say something گفتن شما که زبون باز نمی کنه! کاش این هفته نمیومدم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۰ ، ۰۷:۴۶
رها .

نمیدونم... شاید به نظر کلیشه ای بیاد ولی یک باره در ذهن من جرقه زد... و من بعد از اون قضیه یا بهتره این طور بگم بعد از این واقعیت تلخ راحت تر با خودم کنار اومدم. در حقیقت اون چیزی که قصد دارم اینجا بنویسم همینه.

بهتره این طور شروع کنم:   کلا چند دسته از افراد هستند که کیفیت زندگیشون پایینه. ممکنه حتی دکتر، مهندس هم باشند. اما یه روز میاد که می بینند (به قول یکی از شخصیت های فیلم Dead Poets` society:) they have come to die, discovering the fact that they have not lived yet!!! به عبارتی موقع مرگ می فهمن که اصلا زندگی نکردند.

  و من همه ی ترسم ازاینه! کیفیت زندگی پایین یعنی لذت نبردن از لحظات، یعنی fantacyهای بی اساس، یعنی توقعات بالا، یعنی بسیاری از کارهایی که من با زندگیم کردم. مطلق گرایی! یعنی توجه به توانایی های بالقوه بدون این که به توانایی های بالفعلت توجه کنی. و این یعنی آغاز دوران ناآرومی... چون همش فکر میکنی – یعنی فکر می کردم عقبم. از چی رو نمی دونم. شاید از زندگیم... شاید... واقعا نمی دونم...

نکته ی ظریفیه حرفی که جبران می زنه: خدایا به من آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه که هستم... و این خیلی مهمه. این که یه درک خارجی داشته باشیم از اون چیزی که هستیم(خود واقعی) و اون چیزی که می خوایم باشیم(خود ایده آل) و مشکل خیلی از ماها اینه که متاسفانه بین این دو تا تصویر واضحی نداریم و ما اغلب تصوری از خودمون در ذهنمون شکل می دیم که در حقیقت چیزیه که از نظرمون افتخار آفرین و ایده آله و اصلا هم متوجه این قضیه نیستیم که این فرد من نیستم و این خیلی بده. چون آدم اگه تو خیابون هم گم بشه واسه پیدا کردن مقصدش باید اول درک درستی از موقعیتی که در اون هست داشته باشه و بعد مسیرش به طرف هدف. اگه من الان ندونم مثلا الان چهارباغم یا توحید چه طور می تونم بفهمم که مثلا چطور می شه رفت انقلاب؟! ولو این که نقشه هم جلوم باشه. تصویر ما از خودمونم همین طوره.

ما اگه درک درستی از وضعیت کنونیمون نداشته باشیم هیچ وقت مسیر مشخصی هم واسه تغییرش پیدا نمی کنیم.کسی که بخواد به جاهای بالا برسه باید اول شهامت مواجه شدن با خودشو داشته باشه با همه ی خوبی ها و بدی هاش. و بعد از اون می شه مواجه شدن با زندگی.زندگی که به نظرم باید خلاق و زیبا باشه و گاهی با هیجان، نمیشه آدم خودشو لای زرورق بپیچه و آسه بره آسه بیاد که گربه شاخش نزنه!!! من ترجیح می دم به خاطر اشتباهایی که کردم خودمو سرزنش کنم تا این که حسرت کارایی که نکردم رو داشته باشم.... نمی دونم شاید یه روز به این نتیجه برسم که این کار هم درست نیست ولی فعلا تنها چیزیه که به ذهنم میرسه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۰ ، ۰۸:۱۹
رها .
مهمونی تموم شد...!!! فردا مامان اینا میرن و من می مونم و 2تا هم اتاقی که یکیشونو هنوز نمی شناسم.   این چند ترمی که خونه داشتم حسابی بد عادت شدم. رفتن به خوابگاه و زندگی نزدیک با آدمایی که اصلا نمی شناسیشون در نگاه اول یکم نگران کنندست. به هر حال فعلا که همین آشه و همین کاسه و باید باهاش کنار اومد. از دوستای خوابگاهی یه چیزایی راجع به خوبی ها و بدی های خوابگاه شنیدم مثلا این که فضای خوابگاه استعداد خارق العاده ای در بلعیدن وقت داره وتو اون لحظات تا نیمه شب بیدارموندن و گل گفتن و گل شنفتن و واسه درد دل های عاشقانه ی همدیگه اشک ریختن، بعضی وقتا باید به خودت گوش زد کنی که مثلا فردا صبح گوش شیطون کر کلاس دارم و بد نیست برم دانشگاه ببینم چه خبره! یا این که قاعدتا باید همیشه آدم به یاد داشته باشه که انشاالله بعد از 8-9سال تحصیل! حداقل چیزی که این جامعه یا اصلا جامعه به کنار بابا، مامانت ازت انتظار دارن مثلا یه مدرک دکتری داروسازیه! خوابگاه هم بالاخره خوبی ها و بدی های خودشو داره. به نظرم اگه آدم به خودش بقبولونه که بقیه هم یه حق و حقوقی دارن و برای اونا هم زندگی کردن با من بدیهی نیست و خلاصه این که  تو برنامه ی روزانش یه خورده ای هم بقیه رو لحاظ کنه، کنار اومدن با بقیه نباید زیاد واسش سخت باشه.تو اون یک ترمی که خوابگاه بودم (ترم اول) یه چیزی خیلی خوب دستگیرم شد. این که زندگی کردن با افراد دیگه مخصوصا جمعای غیر خانوادگی که توش سیستم دو دو تا چهارتاس! نیازمند یه حداقلی از رشد و شعور اجتماعیه که بعضی ها با و جود همه ی دک و پزشون بی تعارف فاقدشن! گفتم که خوبی و بدی های خودشو داره. در وصف محاسن و معایب خوابگاه یه عزیزی می گفت پای درس خوندن جمعی که به میون بیاد، این یکی شاید تنها مزیت خوابگاه باشه که در فصل امتحانات توریستای زیادی رو به خوابگاه می کشونه که البته جلسات مطالعه به 2 متد متفاوت برگزار می شه : روش هم سطح و غیر هم سطح! در روش هم سطح همه ی افراد در یک مرحله از جهالت نسبت به موضوع مورد نظر قرار دارن و سعی می کنند تا با روش هم افزایی مجموع بار علمی گروه را بالا ببرند. در روش غیر هم سطح جلسه یک مدعو داره که می تونه یه هم ورودی کار درست یا یه سال بالایی علاقه مند به امور خیریه باشه! که به شیوه کلاسی تدریس می کنند... نیاز به تذکرم نیست دیگه خودتون بهتر می دونید که بهتره اگه از روش اول استفاده می کنید یه سوالی هست که اونو هر چند دقیقه از خودتون بپرسید(مخصوصا اگه جمع دخترونست!) و اون این که : این حرف ها چه ربطی به امتحان فردا داره؟؟!!!  دوستان عزیز خوابگاهی احتمالا اینو شنیدن که می گن تو خوابگاه قانون بقای دمپایی وجود داره! که بیان می کنه دمپایی نه به وجود میاد و نه از بین می ره، بلکه از اتاقی به اتاق دیگه منتقل می شه!! اینا چند نمونه از مسائلی بود که آدم تو خوابگاه باهاش روبرو میشه. به نظرم خودش یه دانشگاهه از نظر چیزایی که می شه توش یاد گرفت... مثل خونه ی آدم که نمی شه ولی خوب می شه باهاش کنار اومد. امیدوارم بعد ها که درسم تموم می شه وقتی به گذشته ها فکر می کنم مثل خیلی های دیگه بگم یادش به خیر...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۰ ، ۱۸:۰۲
رها .
دیگه واسم عادی شده ، این که همین که می خوای یه کاری بکنی مخصوصا کار اداری اولین کلمه ای که می شنوی یه چیزه : ‌نه! نمیشه! این دو روزه پدرم در اومد از بس سر یه مساله کوچیک واسه رسیدن به اون چیزی که حق و حقوق منه انقدر التماس اینو اونو کردم!! آموزش دانشکده هم که اساسا مکان شنیدن الفاظی مثل نمی شه، به ما مربوط نیست، به شما مربوط نیست! به شما تعلق نمی گیره و ... خدا آخر عاقبت هممونو به خیر کنه...وقتی دانشگاه قبول شدم یه دنیا شور و شوق و اراده بودم که کم کم داره سرد می شه. آدم قبل از این که بیاد دانشگاه یه مدینه ی فاضله واسه خودش می سازه که متاسفانه از خیلی لحاظ با واقعیت فاصله داره. مخصوصا اگه یه شهر دیگه باشی که به نحوی می شه گفت واسه اولین بار تو دنیای واقعی پا می ذاری. منظورم دنیایی که دیگه خانواده پشتت نیستن تا اگه کارت جایی گیر کرد واست انجامش بدن و بدون هیچ چشم داشتی هواتوداشته باشن و بدونی که دوستت دارن و تو هم دوستشون داری... اینجا دیگه باید یاد بگیری که مثلا گاهی باید داد بزنی، از حقت دفاع کنی، گاهی باج بدی، گاهی رو دست بخوری، گاهی مرام بذاری و ... یه جورایی ماکت کوچیکی از جامعه. منتها شاید خیلی پاستوریزه تر! به خدا بعضی وقتا آدم مجبوره یه کارایی انجام بده یا با یه کسایی دهن به دهن بشه که ... جدا چرا اینقدر نظام اجرایی ما تو در تو و گره خوردس؟؟ که اگه بخوای یه کاری حتی کار تحقیقی هم انجام بدی انقدر سنگ جلو پات بندازن که عطاشو به لقاش ببخشی! اون موقع که دبیرستان بودیم با چندتا از بچه ها تصمیم گرفتیم یه تحقیق آماری ارائه بدیم در رابطه با بیماری MS در اصفهان (شهر خودمون) چون شنیده بودیم که اصفهان یه جورایی پایتخت MS دنیاست که میگن این مساله بی ارتباط با صنایع و شهرک های صنعتی اطراف شهرو آلودگی بالای صنعتی نیست... خلاصه این قدر با درای بسته رو به رو شدیم و هر چی پرسیدیم گفتن سیکرته! و پاسمون دادن یه جای دیگه که دست آخر ولش کردیم... حالا این یه نمونش بود... خدا نکنه کاراداری داشته باشی! این همه مشاغل واسطه رو سرو سامون دادم هم هنریه. امروز صبح رفتم دانشگاه مرکزی واسه کارای خوابگاه. رفتم پیش خانم ب. مسئول امور خوابگاه بعد از یک ساعت که اونجا معطل شدم و 4-5 باری که سه طبقه رو بالا پایین شدم گفتن کار شما به آقای ق. مربوط می شه. رفتم پیش آقای ق. گفتن برو پیش آقای ن. ! حالا آقای ن. کجاست؟؟ گوشه ی همون اتاق درست مقابل آقای ق. سمت راست (بازم جای شکرش باقیه) رفتم پیش آقای ن. ایشون فرمودند اطلاعاتتون هنوز وارد کامپیوتر نشده!! منظورشون این بود که آقای ق. هنوز اطلاعاتو وارد نکردن و خب ایشون هم سختشون بود اون فرمی که من پر کرده بودم رو از رو میز کناری بردارن مطالعه کنن...!! خلاصه این که نشستیم تا آقای ق. فرم رو وارد کردن... دست آخر هم وقت اداری تموم شد گفتن فردا بیا!!!!  انقدر خسته شده بودم که موقع خواب به خدا گفتم :خدا جون صلاح می دونی این در حکمتتو ببندی در رحمتو وا کنی؟!! ولی خب دیگه پوست کلفت شدم . حالا دیگه واسم مثل روز روشنه که شروع هیچ کاری آسون نیست. نمی دونم همه جای دنیا این طوریه یا فقط تو این مملکت گل و بلبل! فقط امیدوارم این سال تحصیلی جدید که شروع می شه از همه لحاظ بهتر از سالای قبل باشه ... ان شاالله.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۰ ، ۱۸:۰۰
رها .
میتونم یه کتاب بنویسم. تحت عنوان "سال های دور از خانه"! داشتم sms هامو می خوندمو بعضی هاشو پاک می کردم یه ذره Inboxام خالی شه. هر کدومشو که می خوندم انگار یه داستان از جلو چشمم عبور می کرد. آیدا messege داده هر کار می کنم نمی تونم بخوابم. همش یاد سوتی بی نظیرتون با آقای ه. میفتم یه ساعت می خندم واسه خودم. داستان از این قرار بود که تو آزمایشگاه فیزیو ترم 3 یه نمونه از خون یکی از بچه ها (نرمال) بهمون دادند(هر 2 نفر یکی) و گفتن آخر جلسه RBC هاشو(سلول خونی) بشماریم و تعداد کل رو حساب کنیم بگیم نرماله یا نه!!!! و من به سختی پشت میکروسکوپ داشتم هر چیز رنگی، نیمه رنگی و بی رنگو با تغییر نور دیافراگم میشمردم. آقای ه. مسئول آزمایشگاه اومد از دوستم پرسید شما مشکلی ندارید؟ دوستم گفت نه الان رها داره می شماره حواسش پرت می شه باهاش صحبت کنم. من یه لحظه سرمو بلند کردم ببینم کیه دیدم آقای ه. داره چپ چپ نگاه می کنه. پرسید: بلدی؟ منم گفتم آره.2تا خونشو شمردم. یه عددی هم گفتم که گویا خیلی پرت بود. آقای ه. گفت بذار ببینم. بعد یه نگاه تو میکروسکوپ کرد و یه نگاه به ما. به دوستم گفت می شه شما بشمارید؟ اون بنده خدا هم بی خبر از همه جا شروع کرد شمردن...مسئول آزمایشگاهم وایساده بود می خندید... یهو گفت شما دقیقا چیو دارید می شمارید؟؟؟؟ خلاصه داستان از این قرار بود که ما داشتیم لام خالی رو میشمردیم و اون اجسام بی رنگ ، کم رنگ و پر رنگ هم آشغالای شیشه بودن!!!! با اون سوتیه اون روزمون شهره شدیم... خداییش خیلی ضایع بود. من که خودم کلی خندیدم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۰ ، ۱۷:۵۲
رها .

خیلی وقت بود که می خواستم این کارو بکنم...یه جایی واسه خودم... واسه نوشتن لحظه به لحظه های خنده و گریه ها. واسه گفتن حرفا و اشتراک گذاشتن خاطره ها با کسایی که شاید در ابتدا غریبه اند... ولی بهتر از هر کسی من واقعی رو می شناسند... و یا شاید اصلا مساله دیگران نیستند... همین که خودت واسه خودت دوباره تعریف کنی و خودت بشی مخاطب خودت همینم حس قشنگیه... اتفاقاتی که تو زندگی آدم میفته و قبل از این که بفهمیم چی بود و چی شد می بینیم چه تاثیر بزرگی تو زندگیمون داشته ... خاطراتی که دیگه خود منم خود شمایید... و بی این که بهشون فکر کنیم جزئی از ما شدن و زندگیمونو می سازند.

این مطلبو به عنوان اولین پست وبلاگ با یکی از شعرهایی که خیلی دوستش دارم تموم می کنم:

زندگی درک همین امروز است

فهم نفهمیدن هاست

ظرف امروز پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز دریغش کردیم آخرین فرصت همراهی ماست...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۰ ، ۱۱:۳۷
رها .